-
ربولی وراچ
سهشنبه 4 دیماه سال 1403 04:44
دیشب اومدم سر وقت وبلاگم و ببینم که اگر کامنتی هست بهش جواب بدم و بعد طبق عادت قدیمی رفتم امار وبلاگ رو دید زدم که برام عجیب بود ، با اونکه مطلب جدیدی نذاشته بودم ولی امار بازدیدکنندگان تا پونصد نفر هم رسیده بود بعد یهو یاد پیام دکتر ربولی عزیز افتادم که دو سه روز پیش برام فرستاده بودند و مطئمن شدم که ایشون اون پیام...
-
هزار و یک شب من
پنجشنبه 1 آذرماه سال 1403 03:48
کاش شهرزادی می بود که آرام آرام ،هر شب قصه ای از غصه های ملت رو زمزمه می کرد ، کاش شهریار بی وجدان ، کمی قلب نداشته اش به درد می آمد با دیدن این همه زجر انسان های بی گناه کمی فقط کمی انسانیت به خرج میداد و تمومش میکرد . کاش هزار و یک شب من هم وقتی به سر میرسید روزنه ای از امید در دلممی کاشت ولی ساعت شمار به پایان اون...
-
روز نهصد و شصت و یکم
شنبه 21 مهرماه سال 1403 03:24
ساعت یک صبح هست و هوا ابری ، بارانی و بعضی وقتها هم طوفانی ، شاید اگر اون سال های قبل بود شاعرانه ترین تعبیر رو از این هوا می داشتم ولی الان در سکوت محض کلینیک خواب ، من فقط یک ابر بزرگ به وسعت تمام بدبختی های این نهصد شصت و یک روز رو در قلبم حس می کنم . بعد از تقریبا سه سال ،این اولین شیفت شب من هست اونم در یک کشور...
-
روزی که دوستش دارم
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1402 21:27
ساعت یازده به وقت المان بود که پشت سر هم پیام ها می آمدند ،صدای هشدار وایبر و واتساپ با هم فرق داشتند و در کسری از ثانیه یک ملودی عجیبی شکل می گرفت که لبخند را بر لبانم حک می کرد و صد البته چهره همسرم که در اوج تعجب ، تا حدی مغموم هم به نظر می رسید، در این خنده بی تاثیر هم نبود ،چون می خواست اولین نفری باشه که به من...
-
پانصد روز
یکشنبه 18 تیرماه سال 1402 02:32
پانصد روز گذشت به همین سادگی ، پانصد روز گذشت از ۲۴ فوریه ای که با صدای موشک راکت از خواب بیدار شدیم ، پانصد روز گذشت تا یک انسان موفق ، با روحیه تبدیل بشه به یک فرد جنگ زده ، بیکار و بی روحیه ، پانصد روز گذشت تا من دیگه باورم بشه که اون آدم سابق نیستم، نه قصد غر زدن دارم و نه ناله کردن ، فقط برای خودم تا همین چندی...
-
چرا
دوشنبه 8 اسفندماه سال 1401 05:27
مدت ها بود که می خواستم به عنوان کسی که حدود ۲۲ سال در جایی زندگی کرده و ۵ رییس جمهور دیده و مسلما به تغییرات اجتماعی و سیا..سی محیط اطرافش بی توجه نبوده ،توضیحاتی پیرامون وقایع شکل گرفته در اون جا براتون بنویسم و اگر دوستانی نظرات دیگری دارند خوشحال میشم که نظرات شون رو برام بنویسن . خب ببینید، اول از همه برای کسایی...
-
بیست و سوم فوریه
پنجشنبه 4 اسفندماه سال 1401 08:30
۲۳ فوریه ۲۰۲۳ ساعت چهار و نیم صبحه ، بد خواب شدم . صفحات اینستا و تل، گرام و فیس، بوک رو بی هدف مرور کردم و بی حوصله از این ور به اون ور می چرخم ، نظرات دوستان ایرانی و بخصوص افغان رو در مورد جنگ اوکراین ، علل جنگ و مقصر اون می خونم و بیشتر اعصابم خورد میشه. چرا اینقدر متعصب و نادان هستند واقعا نمی دونم ولی خوب می...
-
چای ترکی
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 04:02
صفی که تشکیل شده خیلی بیشتر از اون چیزیه که فکرش رو می کردم، یعنی اینکه نه تنها امروز بلکه با لیستی که نوشته شده و من نفر ۲۴۷ مینش هستم احتمالا هفته ها نوبت به من نمی رسه، محوطه سفارت شلوغ و پر سر و صداست،بچه ها فارغ از دنیا شاید هم نه، فقط بهتر بلدن تو زمان حال باشن،بازی می کنن،گریه می کنن و هر از چند گاهی به...
-
آخرین روز چهل و یک سالگی …
دوشنبه 27 تیرماه سال 1401 02:10
اولین پستم تو این وبلاگ مصادف بود با از دست دادن وبلاگ قدیمی و دوست داشتنیم ،دقیقا یک روز مونده به تولدم، خیلی اون روز غصه خوردم و نمی دونستم نه سال بعد سرنوشت یه حساب دیگه ای برای من رقم چیده . تو اون پست نوشته بودم که انگار باید عادت کرد که به هیچی این دنیا دل نبست و من بعد نه سال هنوز عادت نکردم و باز همون حس نه...
-
هفتادو هفتمین روز
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1401 12:36
امروز هفتادوهفتمین روز از فصل تازه زندگیم هست ،سرنوشتی که برای خودمم عجیب هست . در جنگ بزرگ شده باشی ،دوران بعد از جنگ نوجوانی ات باشه و بعد مهاجرت کنی و تازه در همون کشور دو انقلاب رو تجربه کنی و بعد از بیست سال مهاجرت دوبار تکرار و تکرار و تکرار همون سرنوشت در انتظارت باشه ،یعنی باز جنگ و ویرانی و آواره گی که منجر...
-
برشی از روز اول (بیمارستان نوشت)
یکشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1401 16:33
ماشین رو در جای پارک همیشگی ،پارک می کنم و کاملا مشخصه که خیلی ها نیومدن یا هنوز نرسیدن، نگاهی به کافه کنار در بیمارستان می اندازم که تعطیله ، کار هر روزم بعد از پارک ماشین از اینجا شروع میشد ، ناستیا، دخترجوان و پر جنب و جوش که ناخن های بلندی داشت و یک طرف موهاش به سبک ژاپنی ها بسته شده بود همینطور که قهوه اسپرسو...
-
پنجاه و یک روز
جمعه 26 فروردینماه سال 1401 22:44
وقتی که وارد وبلاگ شدم و کلی نظرات نخوانده رو دیدم حسی مرموز ،وارد رگ هام شد انگار. حسی که هیجان خاصی همراه با شادی دست نیافتنی در زمان دور رو بهم انتقال داد با خودم گفتم یعنی ممکنه دوباره برگردم و مثه حالا کلید بندازم تو در ورودی خونه ام تو کی یف و برم داخل خونه. همچنان که دلم می خواست نظرات که بهتر بگم پیام های شما...
-
هر کاراکتری ، روزی به پایان می رسد
جمعه 2 خردادماه سال 1393 22:07
تو را به جای همه زنانی که نشناخته ام دوست می دارم (حس نوشت) Aug 21, 2011 by verach تو را دوست می دارم تو را به جای همه زنانی که نشناخته ام دوست می دارم تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر گرم نان برای خاطر برفی که آب می شود، برای خاطر نخستین گل ها برای...
-
بیمارستان نوشت
چهارشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1393 20:32
شاید مثل همین حالا ، بارون پودری می باریده ، عطر محبوبه شب همه جا رو گرفته بوده و از گوشه کناری هم نوای ای عاشقان ای عاشقان شجریان می اومده ، که خدا تا این حد سر کیف بوده و تو سکوت روحانی شب دست به چنین خلقتی زده که در وهله اول محو تماشایش بشی و ببینی که لامصب یه نقص هم تو کل بدنش نیست و همونطور که داری به صدای اروم و...
-
لحظه ....
شنبه 20 اردیبهشتماه سال 1393 16:26
چقدر این دوستداشتنهای بیدلیل ... خوب است مثل همین باران بیسوال که هی میبارد .... که هی اتفاقا آرام و شمرده شمرده میبارد . ... سید علی صالحی کی یف ـ ۱۰ می ۲۰۱۴
-
9 ماه می
جمعه 19 اردیبهشتماه سال 1393 20:53
پیرمرد رو با لباس نظامی و کلی مدال و نشان هر سال همین موقع می دیدمش که سر صبحی با وقار خاصی از خیابان رد می شد و موهای سفیدش و ان مدال ها چنان وسوسه ام می کرد که ازش بخوام برام کمی از اون روزا بگه ، اینی که براتون تعریف می کنم برای ده سال پیش هست اون موقع هایی که تو اون خونه قبلی بودم.یادمه اخرین باری که دیدمش دقیقا...
-
بیمارستان نوشت
پنجشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1393 04:51
- ویبره موبایلم برای بار چندم یاداوری می کنه که بیمار بی صبر ایرانی ام منتظر من هست و جواب ندادن و ریجکت کردن هم احتمالا هیچ اثری نداره و یا لااقل هیچ نتیجه گیری برای هموطن بی صبرم نداره که حتما جایی هستم که نمی تونم جواب بدم و چند لحظه ای هم میشه صبر کرد ، که دوباره حرکات موزونش شروع میشه و من با لبخندی تصنعی به...
-
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است...
جمعه 12 اردیبهشتماه سال 1393 15:00
صدای سازت و نوای دوست داشتنیت همیشه جاودان می ماند ....
-
روزنوشتی با تاخبر چند ماهه....
سهشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1393 03:08
چشمامو باز می کنم ،اولین تصویری رو که می بینم چشمان بسته و دهان نیمه بازی هست که به ارومی خر و پف می کنه، سرم رو می چرخونم ، زاویه شصت درجه ، حتی چهل و پنج درجه، نه. هر کاری می کنم به دلم نمی شینه ، دیدید ، بعضی ها وقتی خواب هستن ، انگار فرشته ای اومده کنارتون خوابیده و وقتی بیدار میشید چنین صورت معصومی رو می بینید...
-
بعضی روزها چقدر دوست داشتنی میشن ....مگه نه؟
شنبه 12 بهمنماه سال 1392 17:42
بعضی روزها تو زندگی ادمی براش مهم میشن ،اونقدر مهم، که میشه مثه روز تولدش نمیشه از یادش برد . مگه نه اینکه یه زندگی جدید رو تو اون روز شروع کردن ، قشنگ میشن ، قشنگی اش هم چون دو نفره اس بیشتر میشه .عزیز میشه.اونقدر که نه فقط دوست داری که سالگردشو بگیری بلکه ماهگرد هم براش میگیری مثه همون روز دوازدهم .همون روزی که...
-
بیمارستان نوشت
سهشنبه 1 بهمنماه سال 1392 03:36
- صبح یه روز تعطیل .سرد سرد.از اون صبح های زمستونی که وقتی رو زمین یخ زده راه میری خودتو جمع می کنی تو پالتو و شال گردن رو دو دور می پیچی و محو قار قار کلاغی میشی که دیده نمیشه و عین چاپار های دوره هخامنشی که اولین کاروانسرای نزدیک مقصد ذهنی شون بوده به اولین کیوسک نزدیک به بیمارستان فکر می کنی که لیدا فروشنده همیشه...
-
دی ماه ، انگار همه خوب ها میرن پیش خدا.....
پنجشنبه 26 دیماه سال 1392 01:50
ظهر عاشورای امسال ، همون موقع که بارون پودری می بارید و موسیقی غم از زمین و زمان ،برای چند دقیقه ای خلوت کرده بودم کنار منزل ابدیت و بی اختیار اشک می ریختم.پانزده سالی که یک عمر بود و زود گذشته بود و من انگار ظهر بیست و پنجم دی ماه هفتاد و هفت باشه اشک میریختم برای همه سالهای خوبی که باهات داشتم و همه سالهایی که...
-
روزنوشت
جمعه 13 دیماه سال 1392 07:00
- مثه خانومای باردار انگار ویار داشته باشم ، از سر صبحی هوس سوپ کرده بودم. تو ذهنم میدیدم که سیب زمینی و پیاز و مرغ رو چطوری بپزم، کی بهشون جو اضافه کنم ،حتی خامه رو از فروشگاه بغل خونه بخرم و یادم باشه حتما لیمو هم بگیرم و تو ذهنم میدیم که بخار سوپی که ریختم تو بشقاب تاب می خورن و من به سرمای بیرون نگاه می کنم و...
-
خواب نیمروزی
سهشنبه 28 آبانماه سال 1392 15:40
کسی خونه نیست. جلوی پنجره نشستم و دارم اسمون خاکستری تهران رو نگاه می کنم. ذهنم ولی همه جا هست و هیچ جا نیست ، نمی دونم شاید به خاطر مسکن های قوی هست که نیم ساعت پیش خوردم یا حجم اطلاعات انالیز نشده این مدت. هر چه هست حال خوبی هست که با این قطعه دریاچه قو چایکوفسکی بهتر هم میشه .چای تلخ و شکلات بادومی بهمراه سیگاری که...
-
شادی را فراموش نکن
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1392 11:53
شاد بودن ، تنها انتقامی است که می توان از زندگی گرفت ارنستو چه گوارا تا عوارضی کرج ، نیسان وانتی که این جمله پشتش نوشته شده ،جلوی ما هست و من به شدت خواهان دیدن راننده اش هستم که ببینم میشه از چهره اش مفهوم این جمله رو دید یا نه. در چند ثانیه ای که از کنارش می گذریم ،می بینم که نه از زندگی انتقام نگرفته و لبخندم محو...
-
عشق باران منه مثه بهاران منه....
یکشنبه 5 آبانماه سال 1392 10:28
- عاشق چطوری ؟ خوبی؟ سالها حاجی خدابیامرز،پدربزرگم ،با من اینطوری سلام و احوالپرسی می کرد.سالها که میگم منظورم از وقتیکه بیادم میاد مثلا از پنج سالگی.خیلی کم پیش اومد که منو با اسم خودم صدا بزنه و همیشه به من می گفت عاشق .نمی دونم چه حکمتی داشت ولی هر چه بود انگار حاجی می دونست که این نوه اش زود عاشق میشه. گذشت وگذشت...
-
یه همینطوری....
شنبه 27 مهرماه سال 1392 01:03
تو بودی و یه پیاله پر از احساس . زمستان بود و یک عاشقانه پر ازمستی.پرستو ها کوچ می کردند و بهار بهارلبخند....پاییز شد و و به اندازه تمام سنگینی انتظار ،برگ خزان ،برگ خزان ،برگ خزان..... تو بودی و یه پیاله پر ازحسرت، زمستان بود و سرما سرما تنفر. بهار و شکوفه شکوفه جستجو...تابستان گرما ی داغ غم. پاییز شد و به اندازه...
-
شهر باران ،شهر من.....
دوشنبه 22 مهرماه سال 1392 01:58
در خیابان های رشت ،قدم که میزنم، حسی غریب تمام وجودم رو میگیره . حسی سرشار از احترام ،غرور و مالکیت. اینکه خاک توست و برای تو ، لذت عجیبی داره ...اینکه زبان مادریت را در گوشه کنار می شنوی و وقتی سئوالی می پرسی و می پرسند با غرور تمام به گیلکی صحبت می کنی...اینکه لازم نیست پاسپورتت گوشه کیفت باشد وهمه هم وطنت هستند حس...
-
ایران نوشت
شنبه 13 مهرماه سال 1392 14:23
آفتاب ...... خیر مقدمش چنان بر جانم نشست که انگاری از جهان دیگری امده ام، پر بیراه نمی گویم...فقط پنج ساعت قبل از پروازم ،برفی ساکت ، چون دختری شرمگون در اولین ملاقات با مرد رویاهایش ،بر اسمان کیف بارید و من بعد هشت ساعت ،به چابک سوار دشت اسمان وطن ، خورشید درخشنده لبخند میزدم....تصور ، تابستان و گرما برایم مثل برگشت...
-
دارم میام پیشت...
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1392 11:49
وقتی بعد از یک شیفت خسته کننده قدم زنان از پارک نزدیک خونه می اندازم به سرپایینی ملایمی که درختانش بی تاب پاییز شده اند با خودم زمزمه می کنم ... بگذار زنبق ها با شیب ملایم زندگی کنند*و همزمان به اهنگی گوش میدهم که حسی مبهم در گوشه ای از دلم ایجاد می کند چون شادی ،حسرت، دلتنگی وسر اخر امید ... لبخند زنان تصاویری رو که...