پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

روز نهصد و شصت ‌و یکم

ساعت یک صبح هست و هوا ابری ، بارانی و بعضی وقتها هم طوفانی ، شاید اگر اون سال های قبل بود شاعرانه ترین تعبیر رو از این هوا می داشتم ولی الان  در سکوت محض کلینیک خواب ، من فقط یک ابر بزرگ به وسعت تمام بدبختی های این نهصد ‌‌شصت و یک روز رو در قلبم حس می کنم .  بعد از تقریبا سه سال ،این اولین شیفت شب من هست   اونم در یک کشور دیگه و تازه نه به عنوان دکتر زنان بلکه به عنوان یک دکتر هنوز تایید مدرک نشده که حق نوشتن نسخه نداره ولی در عوض می تونه نوار مغزی و نوار قلبی و میزان ساتوریشن و چند نشانگان دیگر رو آنالیز بکنه و راس ساعت شش صبح یک گزارش کامل برای دکتر معالج بنویسه تا اون تصمیمات بعدی رو بگیره …. وقتی با درخواستم ،بهمراه رزومه کاری و نامه علاقمندی و چند تا دیگه از این لوس بازی هایی که تو فیلمها دیدیم موافقت شد که به مصاحبه بیام همونقدر خوشحال بودم که  الان حس عجیبی از نوستالژی و فلاکت و در به دری منو در بر گرفته تازه همه این برو و‌بیا برای گرفتن مینی جاب بود یعنی هفته ای یه دونه شیفت ، بگذریم  کلینیک تو شهر بغلی هست که با ماشین بیست دقیقه راه هست که میشه گفت زیاد دور نیست ، راس ساعت هشت رسیدم  و طبق دستور العمل هایی  که داده بودند سیم ها و دستگاه ها رو آماده کردم ، سکوت عجیبی همه جا حکمفرما بود و من یه حسی غریب ،روحمو غلغلک می داد ، یاد اولین شیفت  دوران رزیدنتی افتادم اونم تو پاییز بود و چقدر شور و هیجان داشتم  ، همه جا با رزیدنت سال بالایی می رفتم و تشنه بیمار دیدن بودم و صد البته بعد اولین عملی که توش شرکت کردم تا سه ساعت فقط و فقط پروتکل ها رو می  بایست می نوشتم که از هرچی اتاق عمل رفتن پشیمونتون می کرد ولی هنوز اون کافی ها و اون سیگار کشیدن های تند تند با رزیدنت های سال بالایی یادم نمیره ، تعریف هاشون از مورد هایی که داشتن و نصیحت هاشون به منو ناتاشا و الگا و ویکتوریا … ناتاشا بعد ها رفت شهر خودش و سریع دو تا بچه اورد و دیگه خبری ازش نشد و اما الگا از یک شهر مرزی نزدیک به مجارستان بود که لهجه عجیبی هم داشت و اونم رفت شهر خودش و شد رییس کلینیک محلی اونجا ، بعد جنگ باهاش بعد مدتها تلفنی صحبت کردم  برام جالب بود که سه تا بچه هم داشت ولی همچنان سخت کوش بود و  محکم و استوار ( یادداشت همه زنانی که دوست داشتم یکی از پاراگراف ها برای اونه) اما ویکتوریا رفت و فوق تخصص ناباروری خوند و تو چند تا کلینیک معروف تو‌ کی یف کار کرد و تا همین اواخری تو دوره کرونا که بیمارستان ما بخش ناباروری اش شروع به کار کرد اومد استخدام بیمارستان ما شد ، اره زمان مثل باد گذشت و من حالا جلوی سه تا مونیتور نشستم و‌زل  زدم به آدمایی که دوربین روشون زوم شده و کنار تصویر هر کدوم که منو یاد فیلم ،دیگران نیکول کیدمن می اندازه پارامتر ها شون رو چک می کنم و طبق دستورالعمل  اکسیژن یکی رو‌زیاد می کنم  ،برادیکاردی نفر دیگه رو ثبت می کنم و بعضی وقتها هم صدا رو باز می کنم تا خر و پف بیمار اتاق وسطی رو گوش کنم  .

تا به حال اینطوری به خواب نگاه نکرده بودم ، ترسناکه، مخصوصا اقای ۵۶ ساله ایتالیایی که بهترین پارامترها رو داره ولی جم نمی خوره و اگه نوار قلبی اش نبود من تا به حال ده بار رفته بودم که احیای قلبی اش کنم. 

داشتم می‌گفتم راس ساعت هشت که رسیدم و وسایل رو آماده کردم فقط به پرونده ها نگاه کردم و مسن ترین رو برای اتاق یک انتخاب کردم چون به دفتر کارم نزدیک تر هست و همینطور به ترتیب سن برای دو‌نفر دیگه اتاق دو و سه رو  و رفتم یک کافی درست کردم و تا چند جرعه ازش نوشیدم دیدم در باز شد و یک پیرمرد همچین رو پا وارد شد ، لحظه اول برای من جالب بود چون حدود چهارده سالی میشه که بیمار مرد نداشتم و حالا این اقای ۷۹ ساله کلاسیک المانی که راس هشت و نیم وارد شد و تا کارت بیمه اش رو گرفتم و تو‌دستگاه گذاشتم نفر دوم که اونم یک خانم المانی ۷۶ ساله بود به من سلام داد . آقاهه رو راهی اتاقش کردم و کارت بیمه خانمه رو وارد دستگاه کردم و اون چون بار اولش نبود انگار، سریع پرسید کدوم اتاق که بهش گفتم شماره دو و رفت که آماده بشه ، رفتم بر حسب اندازه صورت ها شون ماسک های مناسب براشون برداشتم که اقای ایتالیایی وارد شد ، حیف که شغلشون رو پرونده شون ننوشته شده ولی حدس می زنم مدیر شرکتی یا بانکی چیزی باشه  ، برخلاف المانی ها که خیلی ساده لباس می پوشن با لباس رسمی و موی ژل زده و بوی ادکلن و البته پانزده دقیقه تاخیر اومد که با لهجه خارجی المانی صحبت کردنش برای من مبتدی به این زبان هم کاملا واضح شد که خارجی هست و اسمش رو‌که نگاه کردم مطمئن شدم که ایتالیایی هست دیگه از اسم جیووانی ضایع تر نمی تونست داد بزنه که ایتالیایی هست خلاصه اونم‌راهی کردم و رفتم مرحله اصلی کار که تمام این سیمها و ماسک رو بهشون وصل کردم تقریبا برای هر کدوم پانزده دقیقه زمان برد ، اقای المانی خیلی کم حرف بود و بیشتر ترس و اضطراب داشت مخصوصا که ماسک رو زدم رو صورتش و تا اکیسژن رو روشن کنم فکر کنم خیلی عذاب کشید برای منی که مشکل کلستوفوبیا دارم کاملا آشناست این حالت ولی خانمه خیلی ماه بود ، چون بار سومش بود خیلی آروم و با وقار نشست تا همه سیمها رو وصل کنم و قبل از اینکه ماسک بزنم بهش پرسید، دانشجوی پزشکی هستی؟ خندیدم گفتم نه متخصص زنان ، چشمهاش تعجب بودن  گفتم بعد از جنگ اومدیم و هنوز یه امتحانم مونده تا برم‌بیمارستان کار کنم ، سری تکون داد و گفت منم سالها پرستار بودم می‌دونم شیفت شب سخته ، تازه داشت سر دلمون باز میشد که اقای ایتالیایی در اتاق رو‌ زد ‌و‌گفت پیش من میایید؟ تو دام گفتم نه اینجا هتل  هست شما هم برو بخواب ولی به همین بسنده کردم‌که مسلما میام و یک لبخند به اندازه تمام صورتم بهش هدیه

 د ادم ، این اولین کاری که تو المان یاد میگیری، به همه سلام و اوقات خوش میگی بهمراه لبخند حالا هر چقدر هم که از طرف متنفر باشی ولی همه اینکار رو‌می‌کنن ، خلاصه کار اونم راه انداختم و اومدم چای درست کردم و زل زدم به مونیتور و رفتم به اولین شیفتم تو کی یف ، که با دخترا قرار گذاشتیم نوبتی شیفت بدیم و تا نوبت یکی تموم‌بشه بقیه بریم‌بخوابیم‌ ولی مگه خواب به‌چشم‌کسی‌می‌اومد و با اولین ماشین اورژانس هر چهار نفر تو بخش اورژانس بودیم‌که تانیا رزیدنت سال سوم بود اون‌موقع الان معاون بیمارستان ، سر مون کلی داد و هوار کشید که کلی کار تو بخش های دیگه اس ،همه با هم اینجا چه کار می کنید ؟ صبح بعد کشیک که باید تو‌بخش کار می کردیم و من نای پلک زدن هم‌نداشتم‌از بس که سنگین بودن لامصبا…

 ساعت دو باید ماسک اتاق سه و یک رو‌بردارم و بدون ماسک بخوابن ، همینطور که اقای ایتالیایی تو‌خواب عمیق هست به خودم میگم خداییش خیلی ستمه بیدارش کنم ولی باید انجامش بدم  به خانم پرستار نگاه می کنم نوار مغزی اش از ذهن منم مشوش تر هست  ولی پیر مرد المانی حالا معلومه ترس هاش ریخته و اونم تو خواب عمیق هست ، کتاب نورولوژی رو می بندم و میگم تا صبح خیلی وقته دوباره بخش نوار مغزش رو می خونم و‌یادم‌میاد‌که به المانی هست  که نصفش رو هم باید ترجمه کنم تا بفهمم چی میگه زودتر می بندم ،پس راه می افتم و می خوام برم طرفش و نوشته ام رو با حس سر در گم درونی ام تنها میذارم و به این فکر می کنم که نهصد و شصت و یک روز پیش که آخرین شیفتم رو داشتم تو بیمارستانم ،هیچوقت فکرش رو‌نمی کردم که تو المان اونم  کلینیک خواب  اولین شیفتم‌  رو بدم…،،،