دیشب اومدم سر وقت وبلاگم و ببینم که اگر کامنتی هست بهش جواب بدم و بعد طبق عادت قدیمی رفتم امار وبلاگ رو دید زدم که برام عجیب بود ، با اونکه مطلب جدیدی نذاشته بودم ولی امار بازدیدکنندگان تا پونصد نفر هم رسیده بود بعد یهو یاد پیام دکتر ربولی عزیز افتادم که دو سه روز پیش برام فرستاده بودند و مطئمن شدم که ایشون اون پیام خصوصی رو پست کرده و رفتم خوندم و بعدش هم کامنتها رو …. چقدر کامنت های خوبی بود و دکتر عزیز هم مثل همیشه با چاشنی طنز جواب داده بودند . خیلی ها نوشته بودن که حتما خوشحال میشم وقتی بدونم مادران سایت نی نی برام ختم گرفتن ، اره جالب بود برام ولی حالا چرا برای پناهندگی من ؟ من که هیچ وقت به هیچ کجا پناهنده نشدم حتی بعد بیست و دو سال زندگی در اوکراین هیچوقت نرفتم دنبال پاسپورتش و ایرانی موندم ،بگذریم …. نوشته دکتر ربولی منو برد به سال سوم دانشجویی تو کی یف ، یکی از همکلاسی های ایرانی ام گفت میشه یه سایت به نام خودت درست کنی مجانی و هر چیزی دلت خواست توش بنویسی و آدرس بقول خودش سایتش رو هم داد ، اون موقع هنوز تلفن ها اینترنت نداشتن و از این دکمه ای ها بود ، خوشحال و منتظر که درس تموم بشه برم خونه و با اینترنت کابلی که، تازه قرارداد بسته بودم و از شر جیغ و ویغ مودم و تلفن خونه راحت شده بودم، سایت خودم رو راه بندازم ، تو راه خونه یاد اون روزایی افتادم که برای دو سه تا مجله داستان کوتاه فرستاده بودم و کسب جواب که چه عرض کنم سلامم رو هم علیک نگرفته بود ، یاد اون روز بارانی کافه روبه روی دانشگاه آزاد رشت افتادم تو جاده لاکان ،که مدیر قسمت داستان مجله دانشگاه رو دیدم ، از اون اهل فیگور قلم بود با کلمات قلمبه و سلمبه ، نظرش رو نسبت به داستان کوتاهی که فرستاده بودم پرسیدم که دیدم کلی کلمات قلمبه و سبک های ادبی پشت سر هم کرد و اخرش گفت کمی بیشتر بخون و بیشتر تلاش کن تو نوبت بعد شاید داستان دیگه ای که بهتر نوشته شده باشه رو چاپ کردم ، بهش گفتم دقیقا کجای داستان من ایراد داشت؟ گفت خب ببین شروعش خوبه ولی شخصیت داستانت نقص داره و همینطوری چایی شو هورت کشید و نگاهش کمی مشوش شد منم ول کن نبودم گفتم شخصیت اصلی که پیرمرد زواردرفته ای هست، که باید انگار کمی جوون تر می نوشتمش . گفت اره دقیقا منظورم اینه پیرنگ داستانت بد نیست ولی شخصیت پردازیت فرم نداره ، گفتم زبان تعریف چی بهتر نبود سوم شخص میشد استاد ، کمی لم داد رو صندلی زوار در رفته کافه و اینبار مطمئن تر چایی شو ،هورت کشید و سیگاری هم روشن کرد ، دو تا از دخترا هم اومدن که به حضرت دبیر، شعر هاشونو نشون بدن تا شاید چاپ کنه و میدیدم که بعد استاد گفتن من کمی از اینکه بگه خب برووقت ندارم دیگه ای که می خواست بگه پشیمون شد و گفت جوان با استعدادی هستی ولی باید بیشتر کار کنی و با دست به یکی از دخترا اشاره کرد که کاغذه روبده ببینم چیه که من جوان ، همونجا کیفش رو نا کوک کردم ، گفتم خجالت نمیکشی اسمت روگذاشتی دبیر قسمت ادبی تو حتی داستان منو نخوندی شخصیت داستان من یکزن جوان متاهل بود ، داستان تو سوم شخص نوشته شده ، زمان داستان تو سه فلاش بک گره خورده ، چه ایرادای بی خودی میگیری که انگار قند توگلوش پریده باشه سرخ شد ، هاج و واج به من نگاه کرد و به دخترا که بلند شدم ورفتم و به خودم قول دادم یا خودم کارم رو چاپ می کنم یا اصلا دیگه هیچ جا نمی فرستم و حالا موقع اون شده بود که تو یه سایت به نام خودم داستان ها موبنویسم و این شد که تو بلاگفا صفحه رو به اسم و فامیل خودم باز کردم و نوشتم و بعد چند مدتی تازه فهمیدم وبلاگچی هست و اصلا سایت من نیست ، اون خونه رو دوست داشتم و مدتها توش نوشتم تا اینکه دیدم چه دنیای عجیب و متناقصی هست و شاید چند درصد توش راست و حسینی اسمش رو بگه نه مثل من که آدرس وبلاگم اسم و فامیلم هست ،اتفاقا دکتر ربولی رو هم از رو اسم متفاوت وبلاگش دنبال کردم واقعیتش خیلی برام یه جوری بود این اسم ولی نوشته هاش قند بود و بعدها که عسل هم بهش اضافه شد ، یادمه ایشون منو تو فیسبوک پیدا کردن و اونجا بود که عکس پروفایل شون رو دیدم و اسم واقعی شون و از اون حالت صرف مجازی بیرون اومدن ، هیچ وقت سعادت دیدن شون رو نداشتم حتی بعد سالها که اومدم ایران و قرار وبلاگی بزرگ رو گذاشتم ، کافه چوبی یا چنین چیزی بود اسمش ، تقریبا چهل نفر از خواننده های وبلاگی ام اومدن دیدنم و تو سانس بعدی که تو یه کافه دیگه بود تو شهرک غرب یا نمیدونم کجا، چون تهران رو بلد نیستم ، بازم سی نفر اومده بودن ، روزهای خوبی بود و وبلاگ نویسی تو اوجش بود ولی بازم نشد که دکتر رو ببینم حتی نمی دونستم کجا هستن و این ولایت برای کجاست ولی برای هر جا هست مرام داره اون ولایت و مردمش اگه مثه دکتر ربولی باشن که هستن واقعا هر کدوم نه یک هموطن که بک دوست با مرام بی نهایت خوش قلب هستن ، ایشون سوای از شخصیت طناز ادبی شون ، انسانی بب نهایت شریف و دوست داشتنی هستند که تو تمام این سالهای که ننوشتم با کامنت و پیام خصوصی و پیام فیس بوکی جویای حالم شدند و خواستار برگشتم ، بعضی وقتها واقعا شرمنده این همه محبت از دوستی که هرگز ندیده بودمش می شدم ولی اعجاز وبلاگ چیز دیگه ای بود، اینکه عسل فسقلی فسقلی بود رو بشناسی و عماد پر شور رو و حالا ببینی که برای خودشون ماشالله چقدر بزرگ شدن و حس کنی مثل بک دوست خانوادگی همیشه اونا رو دیدی و برای تولدهاشون بهشون کادو دادی و با دکتر نشستی از خواننده های وبلاگ گفتی و چای نوشیدی اره میگفتم اون وبلاگ رو بستم و تمام اوج وبلاگ نویس ام تو پرسیسکی بلاگفا بود با کلی داستان ، طرح و بیمارستان نوشت که تو شب تولدم اقا فیلی اومد سراغش و رفت که رفت و من حتی بک نسخه چی میگن پشتیبانی هم ازش نداشتم ولی چی میشد کرد تو بلاگ اسکای مدتی نوشتم و بعد که رفتم و دوباره اومدم و وقتی پیام دکتر رو دیدم گفتم چه سعادتی بیشتر از این که من رو با دکتر ربولی قیاس کردن من اگر یه ذره اراده و پشتکار دکتر در نوشتن رو داشتم تا به حال بیشتر از پنج تا کتاب داده چاپ کرده بودم ، ربولی حسن کور فقط یه دونه اس که در ولایتی در ایران خودمون، قلمی بشدت طنز ولی نکته بین داره و این وسط تنها نقطه مشترک ما حرفه ما هست که میشه بهشون لقب ربولی وراچ رو داد…..
پی نوشت : ببخشید خیلی طولانی نوشتم ، قلمم منو برد یهو دیدم زیاد شد ، شاید حوصله نکنید که بخونید
پی نوشت دو : وراچ به زبان روسی یعنی دکتر ( طبیب)
سلام
خوشحال شدم که دیدم نوشتین.
و از لطفی که به من دارید ممنونم.
اما اسم ولایت که دیگه توی فیسبوک هسن!
سلام
جدی می فرمایید؟؟؟؟
ببخشید
هست صحیح است!
بعد شیفت سه بار این پیام رو خوندم تا متوجه بشم به چه چیزی دارید اشاره می کنید
به پیام خودتون که اخرش هسن نوشتید؟
ممنون از توضیح
طنز و قلم دکتر ربولی خیلی خوبه
منم خیلی نوشته هاش رو دوست دارم
دقیقا
به به چه خاطره باحالی اما دکتر پس شما چطوری تونستی بری آلمان وقتی پاسپورتتون هنوز ایرانیه؟ و چطوری بدون پناهندگی موندی اونم با کل خانوادتون؟ مگه میشه اصلا همچین چیزی ممکن نیست که به محض حمله روسیه با پاسپورت ایرانی برید المان و بمونید
!
می دونید برای من چه چیزی جالبه؟
ذهن شما همش دنبال گرفتن ایراده ، همش در دلتون آشوب هست که دارن بهتوندروغ میگن و اصولا مبنای فکری تون در نفی هست
اگر بخوام سوال هاتون رو آنالیز کنم دقیقا میریسم به نقطه اوج منفی بافی شما که با قطعیت می نویسید اصلا چنین چیزی ممکن نیست و این فقط در دونوع انسان ها دیده میشه یکی که در اون موضوع علم کافی و یقین داره و دومی که نه علمی داره و نه سعی در یادگرفتن و فقط و فقط با محدوده ذهنی خودش می سنجه ، من فکر می کنم شما در زندگی خیلی عذاب می کشید و متاسفانه اطرافیان تون رو هم عذاب میدید البته ممکنه من هم اشتباه بکنم و امیدوارم که اشتباه باشه
دوست عزیز من اقامت دایم اوکراین رو دارم که تمام مزایا ی یک اوکراینی رو داره به جز حق رای و وقتی جنگ شد من با خانواده ام وارد المان شدیم که برای اوکراینی ها و تمامی خارجی هایی که اقامت دایم دارن قانون حمایت از پناهجو رو به اجرا گذاشت تاکید می کنم حمایت از پناهجو نه پناهنده که البته سال به سال تمدید میشه
باز برای ذهن کنجکاو شما باید بگم حتی اگر من اقامت دایم نمی داشتم باز از طرف همسرم که اوکراینی هست می تونستم از قانون پیوست به خویشاوند استفاده کنم یعنی برای اون غیر ممکن شما دو دلیل اوردم و شاید دوستانی که در امور مهاجرت هستند دلایل دیگری هم بیارن
موفق باشید
ممنون
درود بر شما
ماشالا دست به قلم میشید میره تا اونجایی که دیگه خودتون از نفس بیفتید و بگید بسه، یکم به خودم استراحت بدم.
در خلال متنی که نوشتید اون بخشی که دنبال نوشتن داستانهاتون بودین برام جذاب بود و البته در حواشی اشاره به اون صندلی مقامات پر ادعای استعدادکش و فراردهنده مغزها.
یک ستیز و گریز داشتید تا به هدفتون یعنی نشر داستانها برسید و آخر به این نتیجه رسیدید که ایران با همه داشته هاش بدرد رشد شما نمیخوره و تصمیم نهایی گرفتید که از اینجا زدید بیرون.
من اطلاعاتم راجع به مهاجرت و اقامت واقعا صفره. و واقعیت نمیدونم کجای دنیا بدرد ادامه دادن میخوره؟ گاهی به خودم میگم هر دو حالتش ممکنه. یک عده دانشجو از کشورهای بسته و محدود رفتن بجاهایی که قدری آزادی عمل و امکان رشد در اونجا بیشتر بوده. یک عده هم که در ادامه راه تحصیل علم رو نرفتن و همینجا برا خودشون کسب و کاری دست و پا کردن.
بگذریم سوالم این شد چه فرایندی رخ داد که رفتید اوکراین؟ مقصد انتخابی بود یا اجباری؟ یا ترکیبی از هر دوتاشون.
دوست خوبم
مهاجرت سختی های خودش رو داره و در وهله اول باید طرف صد در صد حتی نود و نه درصد هم نه بلکه صد درصد براش آماده باشه چون باید از نو شروع کنه یعنی در نظر بگیر که انار کلاس یک ابتدایی رفتی و درس صحبت کردن و معاشرت جدید رو باید در کمترین زمان ممکن یاد بگیری و این مستلزم اینه که در کشور مبدا به جایی برسی که بگی نه دیگه اینجا نمیشه و اونوقت قدم در راهی جدید و ناشناخته میذاری
منم همه اون موارد بالا برام بود که مهاجرت کردم و چرا اوکراین چون سریع ترین کشوری بود که در اون برده به من ویزا داد
چیزی که برای من جالبه اینه که یک سری افراد که خودشون رو علامه دهر میدونن، فکر میکنن تنها راه موندن در کشوری پناهندگیه. یعنی از انواع و اقسام ویزاهایی که در جهان وجود داره یا نشنیده ان و نمیدونن یا نمیخوان که بدونن. یکی از این افراد هم در توییتر یکسره زیر هر توییت ایرانی خارج از کشوری بهشون میگه پناهنده. به این افراد چیزی نمیشه گفت چون قصد یاد گرفتن ندارن. فقط باید از کنارشون گذشت.
خیلی متاسفم که شما از اون سال به بعد که خداحافظی کردین دیگه نمینویسین. تا مدتها اون داستان کوتاه چخوف رو که خونده بودین روی کامپیوترم داشتم. در گذر سالها از بین رفت. امیدوارم روزی بیاد که باز به نوشتن برگردین.
موافقم
ممنون دوست عزیز ، اره دوران خوبی بود اون روزهای وبلاگی
عجب چه جالب دستشون درد نکنه سالها دنبال شما در بلاگفا می گشتیم و اینجا پیداتون کردیم
دکتر عزیز
خیلی خوشحال شدم که اینجا نوشتید و حضور داشتید
سلام من هم از خواننده های دکتر ربولی هستم و خوشحالم با دفتر یادداشت مجازی شما آشنا شدم، قلمتون رویاننده و مانا. با آرزوی موفقیتهای روزافزون برای شما و تمامی ایرانیان کوشا، باهوش و مهربان که شرافت و انسانیت سرلوحهی زندگیشونه در هر نقطهای از این جهان که زیست غریبانه رو تجربه میکنند
ممنون از لطف تون
سلام آقای دکتر
چقدرحیف که اون وبلاگ با اون همه خاطره از بین رفت
چه دنیایی بود اوایل وبلاگ نویسی... دوستان مجازی و...
واقعا عالی نوشتن و ممنون بابت لطفی که به ولایت ما و آدم هاش دارید
ممنون از لطف همیشگی شما و خانواده محترمتان
متشکرم از وقتی برای بحثمون میگذارید.
خوب من الان با تمام حقایق موجود به یک تناقض و موندن سر دو راهی رفتن و موندن رسیدم.
ببینید در ایران اقوام با زبان، اعتقادات، رسوم و فرهنگهای مختلف وجود دارن که اگر کسی ۴ گوشه مملکت رو رفته باشه ولو هرکجا به مدت اقلا ۱۰ ماه اقامت داشته قشنگ پی میبره زیر لایه های اون قومیت چه رفتارهایی خوابیده و تقریبا قابل پیش بینی هست که چکاره ان. در کشورهای دیگه دنیا (حتی فرانسه، مکزیک یا ژاپن) هم کمابیش فرای اینکه چه تاریخ و فرهنگی داشتن یا زیربلیط شوروی سابق یا امریکا بودن یا نبودن یا کلهم بی طرف و مصون از تفکرات کاپتالیسم/کمونیسم یا خداباوری/بی خدایی هستن همین بساط مشابه ایران حاکم هست.
مثلا اگر شما بخوای علاوه بر فراگیری زبان و یحتمل دونستن لهجه مردم مطالعه در خصوص آداب و رسوم روستایی خاص در دامنه آلپ (فرضا روستای percha از ناحیه تیرول ایتالیا) داشته باشی یک سری فاکتورها رو میریزی وسط که ببینی از موطن خودت برسی به اونجا چه اتفاقاتی برات خواهد افتاد. حتی مطالعات آب و هوایی میکنی. از درامدها و هزینه ها میپرسی. از گواهینامه ها، مجوزها، امکانات بهداشتی رفاهی، زیرساختها، اینکه کوچه و خیابون اونجا چه حال و هوایی دارن. غذاها چه طعم و مزه ای دارن. مردمش با غریبه ها و ایرانیها چه رفتاری دارن. بقول شما از فرهنگ و آداب معاشرت مردم اون روستا اطلاعاتی کسب میکنی. فرضا خیلی دیگه بخوای اطلاعات ناب داشته باشی ۳ تا دوست اینترنتی از همون نواحی داری که مرتبا ازشون نظر میگیری. خوب اینجا تقریبا ۵۰٪ مسیر رو رفتی. اما میرسی اونجا و روزای اول با خودت میگی وطن خودم و روستای فلان بهتر ازینجا بود؟ یا نه بنا رو میزاری بر اینکه انتخابم همین بوده و باید باهاش بسازم؟ و بروایتی ازون ۱۰۰٪ که رو کاغذ برا خودت کشیده بودی و تو ذهنت داشتی و حالا در گود عمل و اجرا ۵۰٪ مسیرو رفتی و ۵۰٪ باقیش میشه آغاز یک سبک زندگی جدید، چه میکنی؟ شبیه ازدواج کردن میمونه شما ۱۰۰٪ به شناخت رسیدی اما وارد گود عمل میشی تازه نصف مسیرو اومدی.
حالا میشه این بحث انتخاب کشور رو تعمیم داد که شما یا من بدلایلی قصدمون رفتن هست. ۱۸۰تا کشور جلومونه، که اقلا ۵ تاشون از وضع موجود ما خیلی خیلی بهترن و میشن جزو محالات (تصور کنید قصری در ابرا باشن) . ۲۵ تا بعدی هم میشه روشون باب تحقیق رو باز کرد و گفت یکی ازینا میشه مقصدم. ۱۵۰ تا کشور باقیمونده که اگر به قصد زندگی باشه بازم فاکتور هدف میاد وسط. یک وقت شما پزشکی و در یک کشور افریقایی مستمعره سابق هلند میتونی با توجه به تعدد فقرا و بیماریها کسب درامد کنی و یک وقتم نه میخوای بری از تمدن و فرهنگ خود هلند لذت ببری حالا درامد داشتی یا نداشتی ریسک ادامه زندگی رو پذیرفتی.
و نکته آخر اینکه با توجه به تجارب مختلفی که در سفرهای اقامتی یا سیاحتی در خود ایران داشتم. گفتارها، رفتارها و منشها کاملا در شخصیت خودم تاثیر گذاشته. شاید نتونم یک حکم کلی صادر کنم اما به تناسب شناخت و تجربه از جاهای مختلفی که رفتم دارم. برخی اقوام بشدت رو آدابشون تعصب دارن، بعضی ها مهمان نوازن، بعضی ها ناسیونالن، برخی تاجر مسلکن، برخیها تظاهر میکنن، برخیها زبان و لهجه براشون مهمه و قص علی الهذا...
ممنون دوست خوبم از اطلاعات و تحلیل خوب تون
وای من دوبار خوندم متن رو سر آخر به متیجه گیری که منتظرش بودم نرسیدم شما خیلی حتی با جزئی نگری به مسئله نگاه کردی که واقعیتش در زندگی معمولی شاید ۳۰ درصد این جزییات هم کافی باشه من قصدم از این نوشته اینه که اخرش چی؟ به چه نتیجه ای رسیدید؟گفتید به تناقض رسیدید خب این مسئله رو می تونیم دوباره بهش نگاه کنیم و نه خیلی خیلی با جزییات … شما اول از همه باید رو کاغذ برای خودت بیاری که هدف اصلی تون چیه تو زندگی و از زندگی چیمیخواهید ؟ بعد معایب و محاسن رو در ایران ببینی و کشور مقصد همین …
دنبال نتیجه گشتن برای خیلیها مهم میشه. و اگر آدما به ورطه پوچگرایی نیفتاده باشن، خط سیر ادامه زندگی براشون هم شیرین هست و هم جذاب.
خودتون اومدید به وبم و به افکار تقریبا عریانم دسترسی داشتید. شاید همه رو ندیده باشید. اما دوتا هدف رو لااقل تو این برهه زمانی تونستم برا خودم پیدا کنم.
۱. فراگیری مطالب و بازآموزی اونها.
۲. حفظ ارتباطات در دنیای مجازی.
و دنیای واقعی (چه بعد شغلی چه بعد خانوادگی و چه بعد اجتماعی که درش زندگی میکنم) بیشتر از یک سرگرمی روزمره برام پیامدی نداره. ایراد هم از کمالگرایی خودم هست و اینکه ذهنم رو شلوغ میکنم بی اونکه بتونم تمرکز بر کار خاصی داشته باشم.
شاید بشه گفت مدل دست نیافتنی در زندگی واقعی رو آوردم در گوشه صفحات مجازی. و شاید انتهای دل خوشیم این باشه که چی نوشتم و چی خوندم.
در همین مجازی جزئی نگری و یا تراش دادن یک شاخه اونقدر وقتم رو میگیره که تهش به خودم میگم نه این مدل زندگی کردن برات موفقیت به همراه نداره. شاید لذت شروع هرکاری و قرار گرفتن در فضای جدید جذاب باشه اما مثل آب اگر زیاد بمونم گند میزنم و جریان جابجایی برام شده یک عادت...
به خودم میگم رها همواره سر دو راهی یا بهتر بگم آن و آف میمونی و پاسخ دادن به ۲ سوال عاجزت میکنه...
۱. آیا در قبال این همه تلاش دستمزدت رو میگیری؟
۲. آیا اگر خودت بالاتر بری میتونی بقیه رو هم بیاری در سطح بالاتر؟
و اینجاست که مدام استانداردهای خاص خودم رو بازنگری میکنم و شاید مثنوی هفتاد من بشن اما عصاره زندگی از داخلشون درنیاد.
راستی درباره اینکه نوشته هام نتیجه داشتن یا نداشتن و نگارشهام خوبه یا بد؟ تفکر همگرا و واگرا به این موضوع پرداخته که همگراها میخوان در یک شاخه برن با یک خط سیر معمولا از قبل تعیین شده (برای نمونه نظام آموزشی دیکته محور) و واگراها سوال رو میگذارن وسط و به پاسخهای از قبل تعیین شده درست یا غلط نگاه نمیکنن، بیشتر وقتشونو میزارن بر اینکه چه مفاهیم و تحلیلهایی میشه ازین جامعه پاسخها استخراج کرد و در کنار این داستان جامعه آماری متفاوت از نظرات چه کمکهایی میشه برای سیستم موجود کرد؟ بروایت بهتر واگراها بدون ایجاد محدودیت و انحصار میرن سراغ سیستمی که هر پرسشگر پاسخش رو از چه کس یا کسانی میتونه دریافت کنه.
ممنون
سلام.من جزو اون جا مونده هاییم
که با خوندن پست دکتر ربولی خیلی کنجکاو شدم وبلاگ شمارو هم ببینم ولی فرصت نداشتم.امروز به صورت اتفاقی تو پیوندها اسمتون رو دیدم و سعادت خوندن نوشته هاتونو.امیدوارم بازم بنویسید حتیدیر به دیر
البته که باید تا الان حسکرده باشید که وبلاگ نویسی اعتیاد آورده و حتی موقعی که چندسال نمینویسیم باز فکرمون گهگاه پیش وبلاگه هست.
سلام
ممنون از حضورتون
سلام اقای دکتر
چه خوب که بعد از مدتها نوشتین
من سالها خواننده خاموش بیمارستان نوشتهای شما بودم،یادش به خیر
یاد زایمانهای سخت با نوزادهای تپل اوکراینی که هر بار بعد از موفقیت غرور آمیز شما و گریه شیرین نوزاد ، دلم از شادی میلرزید
یاد تمام چای و قهوه هایی که نتونستین به خاطر بیمارهای اورژانسی بنوشین و حسرتش در دل شما و ما میماند
یاد سرپرستار شوخ طبع و گاهی بداخلاق شما که منو یاد گری اناتومی میانداخت
یاد تمام صبحهای زودی که روی پشت بام با لیوان چای ،طلوع را تماشا میکردین و موسیقی گوش میدادین و ما هم کنار شما از منظره لذت میبردیم
یاد حیاط پر درخت بیمارستان که برایمان به تصویر کشیده بودین
یاد نوزادی که با انگشت اضافی به دنیا اومده بود و با نگاههای مضطرب پدر و مادرش،غم به دل شما و ما میدوید
یاد سمینار پرفسوری که از زایمان در منزل دفاع میکرد و شما تازه مریضی را به خاطرش از دست داده بودین
یاد انهمه مهارت شما در دو حرفه پزشکی و نویسندگی به خیر ، الحق که در کار به دنیا آوردن خبره اید ، چه نوزاد ،چه کلمه
ممنون از شما و تمام حس خوبی که کامنت تون داشت
من از طریق وبلاگ دکتر ربولی با شما آشنا شدم
و امروز کامل همه پستهاتون رو خوندم
و چقدر برام ناراحت کننده بود مسیرهای ناهمواری رو ک طی کردید
و چقدر بااینکه جنگ رو هیچ وقت حس نکردم از نزدیک(اما برام غم انگیز بود اون لحظه ای ک فکرکنی کل دارایی ها و همه چیزاتو ول کنی و سریع از یه مکانی ک کلی خاطره داری فرار کنی)
براتون دعا میکنم ک زندگی پیش رووتون پر از آرامش و چالش کمتری باشه و حس رضایت بیشتری از خودتون و زندگیتون داشته باشید
ممنون شما لطف دارید
بابت دفاع جانانه تان در مقابل اون سردبیر کلی کیف کردم
نوشته های شما و قلمتون جذاب
وسط روزهای پرمشغله برای من وبلاگ های خوب یک آنتراک هست
موفق باشید
ممنون دوست عزیز
خوشحالم که اینجا رو می خونید
وای وای وای
شما دوباره مینویسید
الان خیلی اتفاقی اومدم اینجا
من و یادتونه!
بعید میدونم!
یادش بخیر ... یاد همه چیز ...
سلام دوست قدیمی
اره یادمه ، همیشه تو تمام پست هام کامنت های خوبی می ذاشتید ، چرا یادمنباشه؟
کاش بازم مینوشتید آقای دکتر
جناب دکتر ربولی با اون قلم بینظیر نیاز به تعریف ندارند ولی تعریف شما عالی بود
شما لطف دارید
مسلما جناب دکتر ربولی احتیاجی به تعریف ندارند و هر چی بگم بازم کم گفتم
دکتر جان خیلی عالی مینویسید و شخصیت فوق العاده ای دارید. مانا باشید
ممنون دوست عزیز
نمیدونم ... بعید بود یادتون باشه ...
اوه من چقدر دیگه نوشته بودم ... نظرم کامل نیومد ...
قدرت دنیای مجازی همینه
تا وقتی شخص واقعی نشده همون ایدی و همون نوشته ها قیافه ظاهری و صدا و شخصیت رفتاری شون می سازه و وقیتی با وبلاگت زندگی کنی خیلی از مخاطبا تو ذهنت نقش می بندن
ممنون که معنی وراچ رو گفتین
خواهش می کنم
سلام
شما دعوت شدین به کانال تلگرام آکتاداس
آیدی Aktadas
ممنون
دقیقا ...
کامل ۱۰ سال زندگی نکردم رو کشیدم عقب و دوباره از نو ...
وقتی میگم خندم میگیره! همیشه فکر میکردم ۳۵ ساله ها خیلی بزرگ و عاقلند! اما من!
اصلا از ۳ ۴ سال نمیتونم فراتر برم!
من انقدر دلم برای خیلیهاشون تنگ میشه ...
حتی دوست دارم بدونم الان دارن چیکار میکنن ...
فکر کن از طریق فامیل یکی از وبلاگ نویسا ک بعد قرنی ۲ سال پیش آپ کرده بود متوجه شدم فامیلشون که باهاش حرف میزدم و اون موقع تازه نامزد کرده بود ۳ تا بچه داره!
فکر کن ! چقدر عجیب بود!!! و چقدر حس ی جوری داشتم!
اهان ...
گفته بودم آخه کی میتونه شما رو با دکتر ربولی اشتباه بگیره! کلا دو سبک نوشته مجزا! اصلا مشخصه آدمایی ک دارن مینویسن زمین تا آسمون با هم فرق دارن!
وای دنی!
من چقدر این بچه رو دوست داشتم و دارم ...
لژیونلا ک یهو بهم خبر داد پسرش داره داروسازی میخونه شوکه شدم! اون پسر بچه ۱۰ ساله کجا ! داروسازی کجا!
حالا ببینم شما کی خبر این مدلی از دنی میدید
ولی برخلاف بزرگترا که میگن هییییی ما پیر شدیم!
من کاملا روند معکوس دارم میرم مثل بنجامین باتن!
باورم شده مغز و فکر قدرت بی نهایت دارن ... اصلا این شور و نشاط و توانایی که تو ۳۵ سالگی دارم تو ۲۰ سالگی نداشتم!
اصلا این عدد ۳۵ هم باور ندارم!
چقدر خوبه این شور ونشاط امیدوارم مستدام باشه
من ولی متاسفانه گرد پیری رو حس می کنم
دنی هم الان هجده ساله شده و عاشق یک دختر المانی به نام مارتا …. داروساز نمیشه ولی شاید موزیسین قهاری بشه…
آخییییییییی


وای! ۱۸ ساله ! ماشالله
عاشق شده!
دنی هم عاشق شد و من هنوز!!!
آخرشم فقط یک چیزی برام قفل موند که آدما چه جوری عاشق میشن!
مسلما با احترام به شما اما یه موزیسین زندگی هیجان انگیزتری میتونه داشته باشه ...
من مدتیه فلسفه میخونم
فرق دنیا و زندگی رو تازه کشف کردم
متوجه شدم چیزی ک ما رو اذیت میکنه دنیاست اگه بلد باشیم زندگی کنیم همه چی میگذره ... یه بازیه که دیر یا زود تموم میشه
زمان هم که خب واقعا وجود نداره ...
پس همه چیز یه جور مسخره بازیه فقط ما جدیش گرفتیم ...
من خیلی این دیدگاه رو شنیدم ولی واقعا درکی ازش ندارم متاسفانه
منم از وبلاگ دکتر ربولی میام ،گاهی پیام گذاشتم واستون و گاهی فقط خواندم و خاموش رد شدم
خوش آمدید و ممنون که هستید
سلام دکتر جااان
یادم نمیاد چطوری به وبلاگ شما رسیدم...اون موقع پرنسس و مهندس نوجوان بودند وحالا آقا ورخانمی شده اند ...بچه های گل شما هم دیگه بزرگ شدن
یکی از چیزهایی که یادمه، نوشته هاتون از زهره جااان بود...روح شان شاد...
خاطرات شیرین بیمارستان که گاهی به طنازی می نوشتید...
اون پست در مورد زنان موثر زندگی تان هم بیاد ماندنی هست...
پست خداحافظی تو ایستگاه اتوبوس....
براتون آرزوی بهترین ها رو دارم، دکتر جان تلاش تون ستودنی هست.
سلام دوست قدیمی
من همیشه کامنت هاتون با ایم خاص تون در ذهنم هست
ممنون که هستید و می خونید
یه مورد رو یادم رفت بگم. من هیچ وقت به ترانه های عربی توجه نداشتم تا زمانی که از عمرو دیاب نوشتید...جالب بود برام. رفتم سرچ کردم و بعد از اون نگاهم به ادبیات عرب عوض شد...ادبیات غنی عرب...این جمله شماست...
الان تو اینستا می چرخیدم. عمرو دیاب رو دیدم یاد شما افتادم...
شاد باشید در پناه خداوند مهربان...
چقدر خوشحالم مه به نوشته های من توجه دارید
ای بابا
شما همونی ک ی روز در میون مینوشتی!
بلی