دیشب اومدم سر وقت وبلاگم و ببینم که اگر کامنتی هست بهش جواب بدم و بعد طبق عادت قدیمی رفتم امار وبلاگ رو دید زدم که برام عجیب بود ، با اونکه مطلب جدیدی نذاشته بودم ولی امار بازدیدکنندگان تا پونصد نفر هم رسیده بود بعد یهو یاد پیام دکتر ربولی عزیز افتادم که دو سه روز پیش برام فرستاده بودند و مطئمن شدم که ایشون اون پیام خصوصی رو پست کرده و رفتم خوندم و بعدش هم کامنتها رو …. چقدر کامنت های خوبی بود و دکتر عزیز هم مثل همیشه با چاشنی طنز جواب داده بودند . خیلی ها نوشته بودن که حتما خوشحال میشم وقتی بدونم مادران سایت نی نی برام ختم گرفتن ، اره جالب بود برام ولی حالا چرا برای پناهندگی من ؟ من که هیچ وقت به هیچ کجا پناهنده نشدم حتی بعد بیست و دو سال زندگی در اوکراین هیچوقت نرفتم دنبال پاسپورتش و ایرانی موندم ،بگذریم …. نوشته دکتر ربولی منو برد به سال سوم دانشجویی تو کی یف ، یکی از همکلاسی های ایرانی ام گفت میشه یه سایت به نام خودت درست کنی مجانی و هر چیزی دلت خواست توش بنویسی و آدرس بقول خودش سایتش رو هم داد ، اون موقع هنوز تلفن ها اینترنت نداشتن و از این دکمه ای ها بود ، خوشحال و منتظر که درس تموم بشه برم خونه و با اینترنت کابلی که، تازه قرارداد بسته بودم و از شر جیغ و ویغ مودم و تلفن خونه راحت شده بودم، سایت خودم رو راه بندازم ، تو راه خونه یاد اون روزایی افتادم که برای دو سه تا مجله داستان کوتاه فرستاده بودم و کسب جواب که چه عرض کنم سلامم رو هم علیک نگرفته بود ، یاد اون روز بارانی کافه روبه روی دانشگاه آزاد رشت افتادم تو جاده لاکان ،که مدیر قسمت داستان مجله دانشگاه رو دیدم ، از اون اهل فیگور قلم بود با کلمات قلمبه و سلمبه ، نظرش رو نسبت به داستان کوتاهی که فرستاده بودم پرسیدم که دیدم کلی کلمات قلمبه و سبک های ادبی پشت سر هم کرد و اخرش گفت کمی بیشتر بخون و بیشتر تلاش کن تو نوبت بعد شاید داستان دیگه ای که بهتر نوشته شده باشه رو چاپ کردم ، بهش گفتم دقیقا کجای داستان من ایراد داشت؟ گفت خب ببین شروعش خوبه ولی شخصیت داستانت نقص داره و همینطوری چایی شو هورت کشید و نگاهش کمی مشوش شد منم ول کن نبودم گفتم شخصیت اصلی که پیرمرد زواردرفته ای هست، که باید انگار کمی جوون تر می نوشتمش . گفت اره دقیقا منظورم اینه پیرنگ داستانت بد نیست ولی شخصیت پردازیت فرم نداره ، گفتم زبان تعریف چی بهتر نبود سوم شخص میشد استاد ، کمی لم داد رو صندلی زوار در رفته کافه و اینبار مطمئن تر چایی شو ،هورت کشید و سیگاری هم روشن کرد ، دو تا از دخترا هم اومدن که به حضرت دبیر، شعر هاشونو نشون بدن تا شاید چاپ کنه و میدیدم که بعد استاد گفتن من کمی از اینکه بگه خب برووقت ندارم دیگه ای که می خواست بگه پشیمون شد و گفت جوان با استعدادی هستی ولی باید بیشتر کار کنی و با دست به یکی از دخترا اشاره کرد که کاغذه روبده ببینم چیه که من جوان ، همونجا کیفش رو نا کوک کردم ، گفتم خجالت نمیکشی اسمت روگذاشتی دبیر قسمت ادبی تو حتی داستان منو نخوندی شخصیت داستان من یکزن جوان متاهل بود ، داستان تو سوم شخص نوشته شده ، زمان داستان تو سه فلاش بک گره خورده ، چه ایرادای بی خودی میگیری که انگار قند توگلوش پریده باشه سرخ شد ، هاج و واج به من نگاه کرد و به دخترا که بلند شدم ورفتم و به خودم قول دادم یا خودم کارم رو چاپ می کنم یا اصلا دیگه هیچ جا نمی فرستم و حالا موقع اون شده بود که تو یه سایت به نام خودم داستان ها موبنویسم و این شد که تو بلاگفا صفحه رو به اسم و فامیل خودم باز کردم و نوشتم و بعد چند مدتی تازه فهمیدم وبلاگچی هست و اصلا سایت من نیست ، اون خونه رو دوست داشتم و مدتها توش نوشتم تا اینکه دیدم چه دنیای عجیب و متناقصی هست و شاید چند درصد توش راست و حسینی اسمش رو بگه نه مثل من که آدرس وبلاگم اسم و فامیلم هست ،اتفاقا دکتر ربولی رو هم از رو اسم متفاوت وبلاگش دنبال کردم واقعیتش خیلی برام یه جوری بود این اسم ولی نوشته هاش قند بود و بعدها که عسل هم بهش اضافه شد ، یادمه ایشون منو تو فیسبوک پیدا کردن و اونجا بود که عکس پروفایل شون رو دیدم و اسم واقعی شون و از اون حالت صرف مجازی بیرون اومدن ، هیچ وقت سعادت دیدن شون رو نداشتم حتی بعد سالها که اومدم ایران و قرار وبلاگی بزرگ رو گذاشتم ، کافه چوبی یا چنین چیزی بود اسمش ، تقریبا چهل نفر از خواننده های وبلاگی ام اومدن دیدنم و تو سانس بعدی که تو یه کافه دیگه بود تو شهرک غرب یا نمیدونم کجا، چون تهران رو بلد نیستم ، بازم سی نفر اومده بودن ، روزهای خوبی بود و وبلاگ نویسی تو اوجش بود ولی بازم نشد که دکتر رو ببینم حتی نمی دونستم کجا هستن و این ولایت برای کجاست ولی برای هر جا هست مرام داره اون ولایت و مردمش اگه مثه دکتر ربولی باشن که هستن واقعا هر کدوم نه یک هموطن که بک دوست با مرام بی نهایت خوش قلب هستن ، ایشون سوای از شخصیت طناز ادبی شون ، انسانی بب نهایت شریف و دوست داشتنی هستند که تو تمام این سالهای که ننوشتم با کامنت و پیام خصوصی و پیام فیس بوکی جویای حالم شدند و خواستار برگشتم ، بعضی وقتها واقعا شرمنده این همه محبت از دوستی که هرگز ندیده بودمش می شدم ولی اعجاز وبلاگ چیز دیگه ای بود، اینکه عسل فسقلی فسقلی بود رو بشناسی و عماد پر شور رو و حالا ببینی که برای خودشون ماشالله چقدر بزرگ شدن و حس کنی مثل بک دوست خانوادگی همیشه اونا رو دیدی و برای تولدهاشون بهشون کادو دادی و با دکتر نشستی از خواننده های وبلاگ گفتی و چای نوشیدی اره میگفتم اون وبلاگ رو بستم و تمام اوج وبلاگ نویس ام تو پرسیسکی بلاگفا بود با کلی داستان ، طرح و بیمارستان نوشت که تو شب تولدم اقا فیلی اومد سراغش و رفت که رفت و من حتی بک نسخه چی میگن پشتیبانی هم ازش نداشتم ولی چی میشد کرد تو بلاگ اسکای مدتی نوشتم و بعد که رفتم و دوباره اومدم و وقتی پیام دکتر رو دیدم گفتم چه سعادتی بیشتر از این که من رو با دکتر ربولی قیاس کردن من اگر یه ذره اراده و پشتکار دکتر در نوشتن رو داشتم تا به حال بیشتر از پنج تا کتاب داده چاپ کرده بودم ، ربولی حسن کور فقط یه دونه اس که در ولایتی در ایران خودمون، قلمی بشدت طنز ولی نکته بین داره و این وسط تنها نقطه مشترک ما حرفه ما هست که میشه بهشون لقب ربولی وراچ رو داد…..
پی نوشت : ببخشید خیلی طولانی نوشتم ، قلمم منو برد یهو دیدم زیاد شد ، شاید حوصله نکنید که بخونید
پی نوشت دو : وراچ به زبان روسی یعنی دکتر ( طبیب)