۲۴ فوریه ساعت چهار و نیم صبح ….
به همین سادگی سه سال گذشت و انگار با یک رنگ سیاه دقیقا سه سال عمرم رو حذف کرده باشن و منی که همش کنکاش می کنم که شاید زیر اون رنگ سیاه، زندگی سابقم در جریان بوده و بتونم یک نیم نگاهی بهش بیاندازم…
صدای اولین موشک و پریدن بچه ها ز خواب ، سراسیمه تلویزیون روشن کردن و دیدن قطار تانک وماشین نظامی که از مرز رد میشدن …
یادمه لباس پوشیده و شوک زده برای آخرین بار تمام کنج کنج خونه رو نگاه کردمو تو دلم گفتم که آیا دوباره می بینمت…
برای آخرین بار به بیمارستانی که پانزده سال عمرم رو اونجا سپری کردم رفتم و کلی بیمار دیدم و عمل جراحی کردم و بعدش نه تنها دیگه به اونجا نرفتم بلکه مجبور به استعفای غیابی شدم …
سه سال گذشت و من هنوز همون آواره جنگ زده ام …