اپیزود اول:
المانی ها ، فرهنگی دارن که از همون روزهای اول برام جالب بود و اونم اینه که وسایلی رو که احتیاج ندارن از وسایل الکترونیکی گرفته تا مبل و اثاث خونه رو میذارن دم در تا اگه کسی خواست یا احتیاج داشته باشه بر دارن ، اگه وسیله برقی دو شاخه اش بریده شده باشه یعنی خرابه و اگر سر جاش باشه یعنی سالمه البته این شامل لباس و پوشیدنی ها نمیشه چون برای اونا کانتینر های مخصوصی هست که تو هر محله ای دو سه تا هست و ملت لباس ها رو داخل اون میاندازن و انگار بعدا ماشین مخصوص میاد و اونا رو می بره و به مکان های خیریه با مغازه های مخصوص اهدای لباس بده ولی نکته جالب قضیه همون لوازمی هست که کنار در میذارن ، بعضی وقتها کاملا نو هست بعضی وقتها عتیقه حتی. یادمه تو یه غروب پاییزی با همسرم داشتیم قدم می زدیم و تو راه برگشت به خونه بودیم که من یه اباژور کلاسیک کلاسیک دیدم ، تو نگاه اول عاشقش شدم ، حدسم می گفت برای دهه ۴۰-۵۰ میلادی باید باشه ، همونطوری که بهش نزدیک میشدیم من برای همسرم از زیبایی های اون و اینکه تو کدوم فیلمها مثلش رو دیدیم رو می گفتم تا اینکه بهش رسیدیم و اونم گفت اگر اینقدر خوشت اومده برش دار ، من گفتم نه یعنی چی؟ گفت خب گذاشتن برای همین کار دیگه و اون آدم بدجنسه ذهنم هی میگفت ببین کارت به کجا رسیده داری اشغال مردم رو بر میداری ولی آدم خوبه ذهنم می گفت به این قشنگی ، همه المانی ها اینکار می کنن برش دار و من همونطور که در درونم مناطره بود بین شر و خوبی ، سرم مثل پنکه این ور و اون ور می چرخید که ببینم کسی رد میشه یا نه ، خلاصه دیدم که سیمش هم دو شاخه داره ، هی من و من کردم یکی در گاراژ خونه شو باز کرد و طبق رسم المانی ها سلام بلند و مهربانی داد که انگار صد ساله می شناسمش و من یه قدم عقب تر رفتم ولی دوباره مناظره درونم شدت گرفت و دوباره قدم برداشتم به طرفش که یه همسایه از خونه بغلی اومد و به من اشاره کرد که چه قندان کریستال زیبایی ، منم فقط یه لبخند بهش هدیه دادم و اونم همینطور که داشت قندان و نمی دونم ست کریستال چای خوری رو قربون صدقه می رفت چشمش افتاد به اباژور که اینو ببین ، مادر بزرگ من یکی مثل اینو داشت برای۱۹۳۲ باید باشه هر چند که با برعکس گفتن اعداد المانی مطمئن نبودم ۳۲ گفت یا ۲۳ ، خلاصه تا رفت طرفش ، همسرم گفت ما اینو بر میداریم و اونم لبخند زنان گفت چه حیف ، خوش شانس بودید و کریستال ها رو گذاشت توگاراژ خونه اش که یک پورشه ناز توش پارک بود و منی که دیگه شکل لبو که نه خود لبو شده بودم و با اضطراب نگاه میکردم که کسی ما رو داره دید میزنه یا نه، تا به خونه رسیدیم….
اپیزود دوم :
آباژوره انگار جاش کنج اتاق پذیرایی خونه بوده باشه ، چنان نمای خونه رو زیبا کرده که هر کی وقتی میاد خونه ما قربون صدقه اش میره و از اصالتش میگه تازه اگر خوب دقت کنه رو پایه اش تاریخ ۱۹۲۳ رو هم می بینه و من هم همون موقع احساس خاصی توام از خجالت و غرور بهم سر میزنه و جالب اینکه تا می پرسن از کجا خریدی و تا من بخوام فکر کنم که چی بگم ،همسرم میگه از سر کوچه بر داشتیم و من میشم یه لبخند با رنگ قرمز و همون چند دوست کمیاب المانی ما میگن چقدر خوش شانس بودی یا یکی دیگه میگه هر جا ببینمش مسلما بر میدارم، و وقتی که رفتن و تا من بخوام احساس رنجش خودم رو به همسرم بگم ، با لبخند معصومانه ای میگه چقدر خوب که نذاشتم اون خانم المانی برش داره و تو رو خوشحال کردم و من میشم سیامک انصاری زل زده به دوربین….
اپیزود سوم:( خطر لو رفتن فیلم ):
دیشب که کاناپه کیانوش عیاری رو دیدم و با تمام لذتی که از این فیلم بردم ولی رفتم به دور دور های ذهنم به تفاوت فرهنگی ما با خارجی ها به اینکه یه کاناپه به چه تراژدی ختم شد به اینکه چقدر ما زندگی رو برای خودمون سخت میگیرم ، شاید یه المانی یا هلندی، چون تو اونجا هم این رسم هست ، این فیلم رو ببینه اصلا متوجه نشه که چرا اخه ؟؟؟ چرا یه نفر سر هیچ و پوچ جونشو از دست داد ولی من ایرانی تا رگ و پوستم این قضیه رو می فهمم و درک می کنم….
کارهای کیانوش عیاری رو دوست دارم ، نکته بین و رئال رئال هست کارهاش ، چه در خانه پدری چه در سریال روزگار قریب و چه حیف که دستش بسته اس و فیلم هاش سالها، بعد کل ممیزی، باز اجازه پخش نمیگیرن …. کاناپه که برای هشت سال پیش هست هنوز هنوز تازه اس و این یعنی این فیلم بیست سال دیگه هم همینطور تازه می مونه چون دست رو فرهنگ ما گذاشته و فرهنگ ما نسل به نسل حفظ میشه ، اصلا به درستی و غلطی اش کاری ندارم ولی عیاری آنقدر خوب به تصویر می کشه که وارد اون فضا میشی اصلا خودتو تو یکی از شخصیت ها پیدا می کنی…
کاناپه رو دوست داشتم چون منو یاد تعلیق داستانی کارهای چخوف انداخت، چون طنز تلخ مهمان مامان هوشنگ مرادی کرمانی رو داشت ، چون حلاوت مربای شیرین رو داشت ، چون خوش ساختی و جسارت کیک محبوب من رو داشت اونم هفت هشت سال زودتر از اون ، هر چند بانوان مجبور به تراشیدن سر و گذاشتن کلاه گیس شدن ولی با همه جبر مصنوعی اش ، واقعی به نظر می رسید ، انگار خونه خودمون بود …همیشه افسوس می خورم که اگر دست شون باز بود چه کارهای محشری که می تونیتند تولید بکنند ولی افسوس….
پی نوشت یک : دیدن این فیلم رو به شدت پیشنهاد می کنم هر چند که از مسائل مالی و صدمه ای که ممکنه کارگردان و تهیه کننده ببینند خبری ندارم ولی اگر داریوش عیاری شماره حسابی، رسمی عنوان کنه با جان و دل هزینه دیدن این فیلم زیبا رو می پردازم
پی نوشت دو: شاید در یک پست دیگه جامع تر نوشتم در مورد این فیلم ، بازی بی نقص فرهاد آییش و خیلی چیزهای دیگه…
پی نوشت سه: یک پست سه قسمتی در مورد اینستاگرام و پست های همکاران من و در کل رشته زنان و زایمان در ایران دارم که بزودی، یکی یکی انتشار میدم
و سر آخر نوشت : تو این سه سال یه چیزی کاملا برام هضم شده و اونم اینکه اگر کتاب یا صفحه گرامافون کنار دری ببینم که برای اهدا گذاشته اصلا سرخ و سفیدو لبو که نمیشم بلکه خیلی هم با افتخار برش میدارم و همین الان کلی صفحه های با حال پیدا کردم ….