پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

روزنوشتی با تاخبر چند ماهه....

چشمامو باز می کنم ،اولین تصویری رو که می بینم چشمان بسته و دهان نیمه بازی هست که به ارومی خر و پف می کنه، سرم رو می چرخونم ، زاویه شصت درجه  ، حتی چهل و پنج درجه، نه. هر کاری می کنم به دلم نمی شینه ، دیدید ، بعضی ها وقتی خواب هستن ، انگار فرشته ای اومده کنارتون خوابیده و وقتی بیدار میشید  چنین صورت معصومی رو می بینید اصلا دلتون نمی خواد بیدار بشه و دوست دارید ساعتها زل بزنید  به چهره اش ولی اینبار هر چه تلاش کردم نه فرشته ای می دیدم نه حتی هوس بوسه ای تا زیبای خفته رو بیدار کنم و هر چه بیشتر دقت می کردم شک به پولیپ بیشتر می شد و تقریبا مطمئن بودم که هر گز نمی تونم یه متخصص گوش و حلق و ببینی رو متقاعد کنم که وقتی خواب هست با دهان باز نفس می کشه و شک به پولیپ هست هر چند خوب که فکر کردم دیدم، دیشبش هم فقط بطری دوم  شراب گرجستانی تونسته بود بحث دو ساعته ما در مورد اخرین ساخته جیم جارموش رو به لحظات شیرینی برسونه که پایانه های عصبی هر کدوم از اعضا هزار بار حساس تر بشن وگرنه سردرد  موذیانه الان رو به چیز دیگه ای نمی تونستم ربط بدم. نای بلند شدن هم نداشتم مخصوصا وقتی که پشت می کنی که دهان نیمه باز رو نببینی دستی حلقه بزنه دور کمرت و شک نداشته باشی که الان لبخندی جای اون حفره رو گرفته و چند ثانیه ای نگذشته باشه که گرمایی کنار گوشت حس کنی که صبح بخیر بگه بهت تا پاهاتو بیشتر جمع کنی تو شکمت که مور مور شدن تنت رو رد کرده باشی و همون لحظه ذهنت بره به فیلمهای سینمایی که این خارجی ها چطور تو رختخواب صبحانه می خورن حتی بدون اینکه لااقل دهان شون رو شسته باشن و اینبار استخوان های فک رو بهم بچسبونی که یعنی چندشت شده و باز مور مور بشی چون یادت بیاد که یکی تو گوشت ازت می پرسه کافی برام اماده می کنی و اونوقته که بر گردی به پشت بخوابی و همچین جانانه به تنت کش بدی و یاد دنی تو چندماهگیش بیافتی که هر بار بیدار می شد چنان کشی به تنش می داد که دلت می خواست غرق بوسه اش کنی، یهو بوسه ای رو لبت حس کنی که منتظر جواب هست. کی کافی اماده می کنی؟ و بگی : تا دوش بگیری  کافی هم اماده شده و منتظر بمونی که ایا مثه ستاره های هالیوودی که از رختخواب بیرون میان ملافه رو چنان دقیق دور خودش می پیچونه که یاد نقاشی های قرن نوزدهم بیافتی یا نه و اونوقت که تصویر  تحسین برانگیز  ساخته خالق بی همتا از چشمانت دور شد ،بلند بشی و بیای تو اشپرخانه که نور خورشید چنان مادرانه منتظر دیدارت باشه  و همزمان با صدای کتری جوش از پنجره به بیرون نگاه کنی. به مردمی که روانه کار و کاسببی میشن . به مادری که دست در دست پسرش راهی مهدکودک میشه یا مرد همسایه که پک های عمیق به سیگارش میزنه تا انتظار اماده شدن همسرش کمتر به  نظرش برسه .انگار هر چه عمیق تر کام بگیره ، پرنسسش  زودتر میاد تا سوار ماشین بشه و اونم به موقع سر کار میرسه . صدای رادیوی ماشینش رو از طبقه پنجم هم میشه شنید و حالا پک های سیگارش که بیشتر نشان از اضطرابش میده برای اخبار ناگوار این روزها.یاد روزهای ایران بودنم می افتم. به کمترین چیزی که فکر می کردم این بود که انقلابی در شرف وقوع هست. انگار عادی شده باشه برام مگه نه اینکه در انقلاب به دنیا اومدم و تو همین سه دهه چند انقلاب دیدم. درختهای شکوفه زده شاهد خوبی برای همه دغدغه های ادمییست .روزهای سرد  ماه فوریه که تمام ورودی های شهر بسته و حکومت نظامی اعلام شده بود و بیمارستان ها همه اماده باش بودن حتی بیمارستان ما . غروب بود که برای کاری نزدیک مرکز شهر بودم و جنب و جوش غیر عادی ماشین ها و ملت .یکی گفت که متروها بسته شدن و هجوم مردم به اتوبوس ها ، اخرین باری بود که انگار مسیری رو می رفتن. همون موقع بود که یادم افتاد چیزی تو یخچال ندارم و با سه ساعت تو ترافیک موندن خودمو به فروشگاه نزدیک خونه رسوندم فروشگاهی که انگار جز چند بسته ماکارونی ،از هجوم ملت چشم ترسیده از قحطی سالهای نه چندان دورجنگ جهانی دوم چیزی ازش باقی نمونده بود.خالی خالی..خیابان ها هم...برف وباد  و بوران...  غروب ماه فوریه بود که به خانه رسیدم و صدای بلند رادیوی مرد همسایه، غروب خونین ماه فوریه ، صد کشته و چند صد تن زخمی... قل قل کتری جوش.کافی رو همراه اب جوش در فنجان های ابی با گل های ریز صورتی هدیه روز زن 6 سال پیش می ریزم  و تاسفی همه وجودم رو فرا میگیره که در اون غروب پنجشنبه ای پر ترافیک، خوشحال از اینکه تونسته بودم با تنها موجودی تو جیبم، چنین هدیه ای رو براش بخرم و لبخندی سرد به نشانه تشکر بگیرم . هیچوقت از اون ست  قهوه خوری خوشش نیومد انگار روز زن هیچوقت برای من شگون نداشت. تکه ای پنیر هلندی به دهان می ذارم و سیگاری روشن می کنم صدای نینا سیمون همه خونه رو میگیره ، حالا دقیقا  شبیه الیزابت تیلور تو فیلم کلئوپاترا شده .اصولا حوله یه تیکه خیلی بهتر از پوشیدنی هست اینجور مواقع .همینو بهش میگم و می خنده حالا نمی دونم به کلئوپاترا بودنش یا فرضیه حوله یه تیکه ام ، مهم هم نیست چنان با ولع کافی رو می نوشه و سیگار رو از گوشه لبم بر میداره و پک می زنه که تصویر بهتری از اون  دهان نیمه باز سر صبحی تو ذهنم ثبت میشه . می پرم زیر دوش وفکر مردمی که قبل از جنگ جهانی دوم احتمالا همینطوری کافی می نوشیدن و پنیر هلندی گاز می زدن مثه اب گرمی که الان در تک تک سلول هام نفوذ می کنه ، تمام روحم رو میگیره . به جنگی فکر می کنم که ممکنه شروع بشه و ادمایی که اون موقع درست حدس زدن و تاکتیک درستی انتخاب کردن و یاد میخالکوف می افتم تو قسمت دوم گداخته شده در افتاب  و همونطور که شیر اب گرم رو می بندم به تغییراتی که از هشت مارس تو ذهنم و زندگیم رخ داده فکر می کنم و اینکه حوله پوشیدنی چقدر راحت تره تا یه تیکه و تا میام بیرون به ساعت اشاره می کنه که دیرش شده و خونه من تا بیمارستانم 15 دقیقه فاصله اس و تا بیمارستان اون حدود یک ساعت . بوسه ای رو هوا می فرسته و با عجله در رو باز می کنه که بره بعد انگار چیزی یادش اومده باشه ،  دوباره برمیگرده و میگه : قرار بعدی مون احتمالا ده روز دیگه ، به برنامه تقویم مخصوص زنان تو ایفونش اشاره می کنه و من تصویر متفکر  استیو جابز میاد جلوی صورتم که احتمالا در قرن بعدی  مثه ادیسون ازش یاد می کنن ،.چشمکی میزنه و در رو می بنده.دنبالش راه می افتم و در رو باز می کنم ،همچنان لبخند به لب داره ،در اسانسور باز میشه ،واردش میشه، بهش میگم: راستی ، احتمالا پولیپ بینی داری و تا سیناپس بزنه مغزش در اسانسور با لبخند موذیانه من بسته میشه و فقط  صداش میاد که چی؟؟؟؟قدم زنان تو کوریدور به طرف در خانه میرم و  فکر می کنم که حوله پوشیدینی خیلی بهتر از یه تیکه اس .....


پی نوشت 1: از همه دوستانی که تو این مدت برام نظر گذاشتن و نگرانم بودن و خواستن که بنویسم ممنونم....چندین بار تصمیم گرفتم که دیگه اینجا ننویسم ولی بازدید های روزانه شما برای وبلاگی که تقریبا 4 ماهه که نمی نویسه ، شرمنده ام کرد.

پی نوشت 2: اتفاقات زندگی برای همه هست ولی تو این مدت از ایران اومدن تا الان به حدی بوده که برای خودم مدتی زمان برد که انالیز کنم و قسمت های عالی خوب و بدش رو جدا کنم مخصوصا قسمت های عالی که یک مرتبه بد و از بد هم بدتر شدن رو....

 پی نوشت 3: مدتهاست که تصمیم دارم در وبلاگ جدیدی با اسم ناشناس بنویسم  و ادرسش رو هم به کسی ندم که اگه نوشته هام خوندنی باشه خواننده هام خودشون پیدا می کنن. این فکر هر روز بیشتر شدت میگیره ....