پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

9 ماه می

 

  

پیرمرد رو با لباس نظامی و کلی مدال و نشان هر سال همین موقع می دیدمش که سر صبحی با وقار خاصی از خیابان رد می شد و موهای سفیدش و ان مدال ها چنان وسوسه ام می کرد که ازش بخوام برام کمی از اون روزا بگه ، اینی که براتون تعریف می کنم برای ده سال پیش هست اون موقع هایی که تو اون خونه قبلی بودم.یادمه اخرین باری که دیدمش دقیقا ساعت ده صبح بود و من رفته بودم از فروشگاه بغل خونه شیر بخرم که دیدم از خم کوچه اومد بیرون و نمی دونم چی شد که بهش سلام نظامی دادم و اون هم با لبخندی ازاد باش داد و بعد رفتم باهاش دست دادم و روز پیروززی در جنگ جهانی رو بهش تبریک گفتم. انگار دنیایی رو بهش داده باشن ، براش عجیب بود که یه خارجی چنین کاری کرده و هم وطنانش فقط از این روز تعطیلی شو یادشون هست. می گفت تو دوره شوروی ، این روز چقدر عزیز بوده و کل کشور جشن و شادی بوده و کلی رژه  مراسم باشکوه داشتن سریع تاکید می کننه که روسیه هنوز هم همونطورا ، سال 1998 تو میدان سرخ  بوده  و چقدر عظمت داشته ،بار دیگه ارتش سرخ رو حس کرده ولی حالا فقط تلویزیون چند تا فیلم نشون میده و ما قدیمی ها دور هم جمع میشیم یادمه اون موقع ها تلویزیون بیشتر نگاه می کردم و دقیقا مثه عاشورای خودمون که تی وی روز واقعه رو هر سال نمایش میده ، اینجا هم یه فیلم روسی که اسمش رو هیچوقت ندونستم و نجات سرباز رایان رو نشون می داد ،دو سال پشت سر هم نهم ماه می نگاهش کردم و بعد دیگه برام جذابیتی نداشت ولی تو اون فیلم روسی یکی دو سکانس وحشتناک زیبا داشت که یکیش بازسازی همین عکس بالایی هست .وقتی که ارتش سرخ برلین رو فتح می کنه وپرچم شون رو بالای ساختمان رایشس تاگ نصب می کنن. حس عجیبی داشت برام، فکر اینکه وقتی ارتش نازی ها یکی یکی کشورها رو فتح می کردن و جنایات وحشتناکی از خودشون بجا می ذاشتن و تو ذهنشون هم نبود که روزی یک سرباز ارتش سرخ پرچم داس و چکششون رو بالای ساختمان اصلی شون نصب کنه ...فکر اینکه فرسنگ ها دور تر مردمی خسته و مصیبت دیده از جنگ ،از رادیو خبر پیروزی شون رو می شنیدن و به جشن و پایکوبی می پرداختن ، تجسمش هم قشنگ بود.از پیرمرد می پرسم که اون روز کجا بوده و چه کار میکرده، همونطور که به دور دست ها خیره میشه ، میگه ، برلین بودم ، شماره هنگش رو میگه که یادم  نموند ، ولی ته لبخندش تو ذهنم موند که عینیت تصویر پیروزی بود.ادامه داد، برلین غرق خون و خرابی بود و ما شادی می کردیم من  به جای برادرمم شادی می کردم به جای پتیا ، رفیق نزدیکم و همونطور که احساس می کنم جلوی اشکش رو میگیره با حسرتی میگه جای ناتالچکا ، اولین عشقم  و سر اخر چشمهاشو باز می کنه و میگه : جای همه کسانی که جونشون رو در دفاع مقدس از دست دادن و من یاد دفاع مقدس خودمون می افتم  و اینکه همه جای دنیا ، دفاع کردن از خاک کشور مقدس هست .وقت نشد که بیشتر باهاش صحبت کنم فقط یک جمله اش بد جور رو ذهنم حکاکی شد وقتی که با هم دست خداحافظی دادیم گفت: هر سال از تعداد ماها کمتر و کمتر میشه تا ده سال دیگه ممکنه اصلا کسی باقی نمونه . و من امسال ناخوداگاه به یادش افتادم و اینکه اون موقع ده سال بعد چقدر برام دور بود و الان دقیقا ده سال از اون روز می گذره ،ارزوهای ده سال پیشم نصفش رو عملی کردم و نمی دونم ده سال دیگه کجا هستم چه می کنم و چقدر به ارزوهام رنگ واقعیت می بخشم ولی یه چیزی رو می دونم که از اون ادمها ،دیگه واقعا کسی باقی نمی مونه... 

 

یاد و خاطره همه شهیدان راه وطن در هر کجای جهان گرامی باد.