پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

برشی از روز اول (بیمارستان نوشت)

ماشین رو در جای پارک همیشگی ،پارک می کنم و  کاملا مشخصه که خیلی ها نیومدن یا هنوز نرسیدن، نگاهی به کافه کنار در بیمارستان می اندازم که تعطیله ، کار هر روزم بعد از پارک ماشین از اینجا شروع می‌شد ، ناستیا، دخترجوان و پر جنب و جوش که ناخن های بلندی داشت و یک طرف موهاش به سبک ژاپنی ها بسته شده بود همینطور که قهوه اسپرسو همیشگی من رو آماده می کرد با موزیک راک ،رقص ریزی هم می کرد،همیشه می خواستم ازش بپرسم خواننده اون آهنگ همیشگی کیه و نشد که بپرسم و حالا تعطیله و با خودم میگم تو این بمباران خیلی از همکارام نیومدن بعد می خوای که قهوه برات آماده کنن و از حرف خودم خنده ام می‌گیره، ماسک رو همونطور که مرتب می کنم تا دقیق رو صورت بشینه به دود غلیظی که از دور دست ها بلند شده نگاه می کنم ،به هوای کسل کننده و غمگین کی یف،به ابری حزین .هر از چند گاهی صدای انفجار بمب یا راکتی در دوردست ها شنیده میشه ،وارد بیمارستان میشم و انگار که یک فیلم، رو  دور تند باشه همه در جنب و جوش هستن و نگاه ها توام با هیجان و ترس.وارد سالن طبقه اول که میشم ساعت بزرگ و تقویم ،بهم سلام میدن انگار، ۲۴ ام فوریه هست .روزی عجیب که تا آخر عمر در ذهنم می مونه و از شانس خوبم،شیفت هم هستم ،پزشک دوم کشیک هستم که کل بخش زنان دست من هست .وارد رختکن میشم ، سوت و کور هست ، از اون سر و صدای هر روزه خبری نیست ،لباس هامو تو کمد آویزون می کنم و لباس خاکستری جراحی رو می پوشم،لباس فرمی که جدیدا برای ما انتخاب کردن،اصلا باهاش نتونستم ارتباط برقرار کنم ، لبخندی می زنم و به خودم میگم که  که سر این لباس هر روز غر می‌زنی ،جنگ و غیر از جنگ هم ،برات فرقی نداره و در رختکن رو می بندم و سلانه سلانه وارد بخش میشم.رییس بخش که یه خانوم تقریبا بازنشسته هست ،وقتی صدای سلام  و احوالپرسی منو با پرستارا میشنوه ،سریع منو به اتاقش دعوت می کنه . وارد اتاقش میشم  با دست اشاره می کنه که بشینم و خیلی آروم و شمرده که مختص وقت های هست که مطئنم انباشته شده از استرسه به من میگه :

- من ……من درخواست مرخصی نوشتم…مرخصی بدون حقوق..  

منتظر عکس العملی هست از طرف من یا چیز دیگه ای نمی دونم. ولی یه چیز رو خوب می دونم و اون اینکه سکوتم و صورت سنگی ام بیشتر اونو عذاب میده ،چند ثانیه سکوت و صدای انفجاری که انگار خیلی نزدیک بوده به ما ،باعث میشه که ادامه بده

- با معاون بیمارستان هماهنگ کردم ، مسئولیت بخش با توئه 

می‌رم به سه سال پیش که برای اولین بار ،وقتی برای تعطیلات تابستانی رفته بود مرخصی،به مدت یک ماه جاش بودم و شدم رییس بخش، یک مسئولیت استرس اور  و حال بهم زن که مسئولیت همه رو  برعهده میگیری از خدماتی  بهیار پرستار و دکتر گرفته تا بیمارا و همیشه معاون و رییس بیمارستان ازت ناراضی هستن و همکارات  هم دیگه ،بهت به چشم دوست نگاه نمی کنن . یادم میاد که چقدر هیجان و خوشحالی داشت سه سال پیش تو همین اتاق  وقتی این جمله رو گفت و من تو آسمان ها بودم که بعد از سال ها  کار ،شده بودم رییس موقت بخش ، خیلی از همکارای قدیمی تر بودن که این پست رو می خواستن و من به عنوان یه خارجی و جوون تر از اونا ، این پست رو گرفته بودم ، دیوانه وار لذت بخش بود و پشت سر هم ازش تشکر می کردم و حالا که انگار صدام از ته چاهی عمیق بیرون اومده باشه گفتم:

- برای چند روز؟  

با سر به پنجره اشاره کرد و گفت : نمی دونم، شاید دو هفته شاید یک ماه ، بعد به برگه درخواستش اشاره کرد که نوشته بود از تاریخ بیست چهارم فوریه تا…. و هنوز ننوشته بود تا کی .

می پرسم از شهر خارج میشید که با سر اشاره می کنه اره و همزمان با انگشت اشاره علامت سکوت رو در میاره که متوجه بشم این موضوع بین خودمان هست و به کسی چیزی نگم ،منم  سری تکون میدم که یعنی متوجه شدم و دوباره صدای انفجار که این یکی دورتر بود انگار، به بچه ها فکر می کنم که با چشمانی اشکبار و ترسیده منو بدرقه کردن و  و با صدای هر بمبی ، سگم ، اسکای با اون قد فسقلش به طرف پنجره میرفت و با واق واقش دلخوری و نارضایتیش رو به گوش همه می رسوند، دخترک که نمی خواست از من جدا بشه و مادرش به سختی اونو از بغلم جدا کرد و دنی که یه گوشه وایستاده بود و فقط تکرار می‌کرد امروز مدرسه نمیریم ، امروز مدرسه نمیریم…..و نمی خواست که من اشکش رو ببینم، هرچند که من خودم  چشمم پر از اشک بود و کوچک ترین تلنگری اونو سرازیر می کرد، همسرم گفت ، نگران نباش بچه ها رو میبرم ویلا پیش پدر مادرم و  احتمالا غروب میام بیمارستان پیشت. میگم به بیمارستان خودت خبر بده که نمیری با سر میگه که باشه و من همه رو بغل می کنم و دنی هم میاد تو بغل ما و صدای بمبی که همه رو از هم جدا می کنه ، بهشون میگم وسایل رو جمع کنید و برید و خبر نداشتم که عملا نمیشه حتی یک متر حرکت کرد با اون ترافیک شدید. رییس بخش میپرسه :راحت اومدی ترافیک نبود؟ میگم به سمت شهر پرنده پر نمی زد ولی برعکس وحشتناک بود

اونم سر تکون میده میگه من ده دقیقه ای رسیدم میگم منم همینطور می پرسه بچه ها کجان میگم که قراره برن ویلا میگه نه  بهتره بمونن خونه برن تو پناهگاه یا زیرزمین چون تو ترافیک می مونن و بنزین تموم می کنن و بنزین هم که می بینی چطوره . صف کیلومتری پمپ بنزین جلوی چشمم رژه میره و میگم اره باید بهش زنگ بزنم که دستش رو بالا میبره به نشانه اینکه صبر کن و پشت بندش میگه تو بخش ۴۵ تا بیمار هست به بچه ها بگو ( دکترا منظورش بود ) هر کسی رو که میشه مرخص کنن سریع کارهاشون رو انجام بدن سعی کنید حداکثر نفرات رو مرخص کنید بهش میگم باشه و با اشاره سر ازش می پرسم می تونم برم که میگه من تا دو ساعت دیگه میرم ببین اگه امضایی ،مهری احتیاجه من بزنم . به برگه اشاره می کنم و میگم فعلا  اون امضا مهم‌تره، میخنده میگه فکر می کنی که نمیزنه میگم میدونید که آدم نرمالی نیست، منظورم رییس بیمارستان هست که در حالت عادی به سختی می‌شد باهاش صحبت کرد وای به حال الان و در اتاقش رو می بندم و میام تو کوریدور  و تا میام شماره تلفن همسرم رو بگیرم، رزیدنتم میاد جلو و میگه شف ، ۴ تا عمل برای صبح بود ،عمل های پلان رو حذف کردن  الان ۵ تا عمل کوچک هست یه عمل لاپاراسکوپی ، تو جدول نوشته بود ساعت یازده ولی مطئمن نیستم بگم عمل های کوچک رو آماده کنن، به صورتش خیره شدم ولی اصلا حواسم به صحبتاش نیست  دوباره می پرسه میگم انجلا همه رو  جمع کن تو اوردیناتورسکا ( به اتاق کار ی گفته میشه  که همه پزشک های بخش و رزیدنت ها اونجا در طول روز کارهای اداری و نوشتاری رو انجام میدن) میگه فقط شما و دیمتری ولادمیروویچ هستید و نینا واسیلاونا هم زنگ زد گفت تو ترافیکه، می پرسم از رزیدنت ها؟ میگه فقط من  و این من رو با غرور خاصی میگه و همونطور که داره رد میشه میگه پس به ایرینا واسیلوونا بگم اتاق عمل رو آماده کنه بهش میگم باشه و دوباره تا می خواهم شماره همسرم رو بگیرم  ،یکی از بیمارای قدیمی ام  عکسش رو صفحه تلفن ظاهر میشه ، جواب میدم میگه  : صبح خوش اگه بشه بهش گفت خوش و پشتش یه خنده کوتاه می کنه ، منتظر می مونم که استرسش بعد اون خنده مشخص بشه ، ادامه میده که هفته پنج یا شش بارداری هست ،تانیا یه برگه جلوم میاره که امضا کنم با سر بهش میگم که چی هست و اونم میگه داروهای امروز که از داروخانه تحویل گرفته تا می خواهم بهش بگم بده به رییس ،بیمارم میگه می خواهم سقط کنم و من برگه رو امضا می کنم و تانیا به اتاق ۲۱۸ اشاره می کنه با دستم جلوی میکروفون گوشی رو میگیرم و تانیا  میگه که مارچنکو دوباره خونریزی شدید داده و باید تامپوناد ش رو عوض کنید، اولین چیزی که به ذهنم میاد اینه که  چطور اون بنده خدا رو باید جابجا کنم اگر قرار بشه که بیمارای بخش رو به پناهگاه ببریم، زنی  پنجاه و هفت ساله با آخرین مرحله سرطان دهانه رحم که قابل عمل نیست  و ما فقط درمان سیمپتوماتیک انجام میدیم ، می شنوم که یکی می پرسه امکانش هست؟ من نمی تونم امروز برگه معرفی به بیمارستان بگیرم . به تلفنم نگاه می کنم ، به ایرینا پرستار جوانی که دو هفته ای استخدام شده و از این اتاق به اون اتاق در رفت و امد هست، در حالت عادی بنده خدا گیج بود،میگم اره من تا صبح هستم خودتون رو برسونید که می بینم دیما ، همکارم که یک موقعی رزیدنتم بود با صورت گل انداخته که معلومه پله ها رو یکی دو تا دویده  میاد و میگه طبقه چهار بخش زنانش ده تا بیمار موندن و انتقالشون میدن به بخش ما و اگه آژیر زدن باید همه رو ببریم به پناهگاه می پرسم می دونی پناهگاه کجاست میگه نه ،میگم  تو زیر زمین بعد از اتاق خدماتی ها ، فکر کنم صد متری باید بری و با خودم میگم ،یک ماه بود که خبرگذاری های خارجی میگفتن جنگ میشه ولی اینجا خبری نبود و ملت داشتن زندگی شون رو می‌کردن ، هیچ وقت به صرافت نیافتاده بودم که ببینم پناهگاه کجاست،من چند سال قبل از همکارای قدیمی ام شنیده بودم که بیمارستان پناهگاه ضد بمب داره چون ساخته دوران شوروی بوده. به یاد بچه ها می  افتم که نمی دونم حرکت کردن یا نه و اگر خونه بمونن ، خونه های جدید چیزی به نام پناهگاه نداره فقط زیر زمین که به نظرم اون خودش خطرناک تر هست، شماره همسرم رو میگیرم با اولین زنگ جواب میده یا بهتر بگم می پرسه خوبی؟ رسیدی؟ میگم اره ، شما کجایید ؟ میگه ترافیک رو میشه از پنجره خونه دید ،فکر نکنم بشه از شهر خارج شد ، میگم اره فعلا خونه بمونید شاید تا غروب آروم تر شد میگه هلی کوپتر های اونا تا فرودگاه هوستومل  رسیدن ، هوستومل تا خونه ما سی دقیقه راه هست با ماشین، خاله مامان همسرم اونجا زندگی می کنه، پیر زن نود ساله شاداب که هر وقت پیشش میریم کلی خاطرات از دوران جنگ جهانی دوم  و استالین و بقیه تعریف میکنه و جالبه که تنها تو آپارتمانش زندگی می کنه ، پیرزن تنهایی که داغ دو پسرش رو دیده و فقط یه نوه از یکی از پسرهاش براش باقی مونده که اونم تو کی یف هست . می پرسم  بابوشکا ماروسیا  چی میشه؟ میگه نمی دونم ، گالیا  نوه  اش زنگ زده که میره دنبالش و یه صدای مهیب میاد که پشتش اسکای واق واق می کنه، دندونام  رو اونقدر رو هم فشار دادم که فکم درد میگیره  میگم با بچه ها بیایید بیمارستان امن تر هست میگه باشه الان راه می افتیم که دوباره تلفن زنگ می خوره  فقط میگم بله که از اون طرف زن جوانی میگه شماره منو یکی از دوستاش داده و هفته هشت بارداری هست می خواهد سقط کنه  ، میگم باشه و میرم به انجلا ، تنها رزیدنتم  میگم  پرونده بیمارهایی که مرخص میشن رو بیار و دیما میگه که بریم پناهگاه رو ببینیم چون احتمالا باید بیمارا رو ببریم اونجا ………


پی نوشت: قصد دارم خاطرات این دو ماه رو بصورت کتاب دربیارم ، این پست یه برش کوتاه و صد البته بدون پرداخت نهایی  از اون کتاب هست

امیدوارم خوشتون بیاد و در واقع برای خودم خیلی مهم هست که تاریخ این برهه از زمان بمونه برای بعدی ها، هر از چند گاهی  برش های رو اینجا میذارم  تا بخوانید و نظرتون به من بگید . ممنونم از همه شما

نظرات 18 + ارسال نظر
ربولی حسن کور دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 07:51 ق.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام دکترجان
کم کم داشتم میترسیدم که نکنه پست بعدی تون را چند سال دیگه بگذارین! خوشحالم کردین.
این پستتون شگفت زده ام کرد‌. تا جایی که یادمه در آستانه جدایی بودید و حالا حرف از همسر و بچه "ها". همسری که ظاهرا اهل اوکراین هم هست. راستی دنیل چطوره؟
فکر نمی‌کنم هیچ ناشری کتابتونو چاپ کنه پر از غلط املاییه

سلام دکتر جان
سعی می کنم بنویسم
دنی خوبه بعد از جدایی با مادرش زندگی می‌کرد که دو سال پیش از امریکا برگشت پیش من
واقعیتش با تبلت نوشتن و قابلیت اصلاح خودکار هنوز عادت نکردم
بله باید بیشتر دقت کنم ،شما به بزرگی تون ببخشید

آزاده دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 11:46 ق.ظ

سلام آقای دکتر
امیدوارم خودتون و خونوادتون سلامت باشین
با خوندن نوشته هاتون موهای تنم سیخ شد.حتی تصور موقعیتی که توش هستین هم مشکله و واقعا شما رو تحسین میکنم که توی همچین شرایطی میتونین تمرکز کنین و بنویسین.
امیدوارم خدای مهربون شما و عزیزانتون رو در پناه خودش نگهداره.

سلام
دوران سختی بود الان شرایطم بهتره

بهار شیراز دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 12:29 ب.ظ https://baharammm.blogsky.com/

قلب آدم میاد تو دهنش... امان از جنگ، امان از خودخواهی حاکمان...
تندرست باشید جناب دکتر...پس دو تا بچه گوگولی دارید؟

بلی ….بچه ها زود بزرگ میشن و ما پیر میشیم

زهرا دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 02:45 ب.ظ http://pichakkk.blogsky.com

سلام
وای از جنگ، که قربانیان اصلی ش مردم عادی هستن.
خوشحالم که الان شرایط تون بهتره.

سلام
دقیقا همینه که شما می فرمایید
ممنون

جرم شناس الناز سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 09:13 ق.ظ

سلامممم
برهه حساس کنونی زندگیت تو یه پیچ تاریخی برگشتی اینجا
و من همه همه رو به فال نیک میگیرم مخصوصا چاپ کتاب رو
روی کمک همه جوره ی من میتونی حساب باز کنی رفیق عزیز و قدیمی و درجه یکم

سلام
ممنون الناز جان که مثل همیشه مهربان و پر از امید هستید

آبی سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 03:54 ب.ظ

سلام دکترجان
این چند ماه شرایط خیلی وحشتناکی رو تجربه کردید، امیدوارم الان شرایطتون بهتر باشه.
چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که چند نفر میخواستن سقط کنن که اگه دلیلش جنگ باشه غم‌انگیزه..
ایده‌ی کتاب، ایده‌ی خیلی خوبی هست. معمولا خیلی از ترس و رنج جنگ توی تاریخ گم میشه. خیلی خوبه که این تجربیات به اشتراک گذاشته بشه تا افراد بیشتری آگاه بشن و تکرار نشه.
امیدوارم زودتر تموم بشه جنگ و روزهای بهتری بیان

سلام
ممنون
دقیقا اون شب تقریبا هفت و هشت نفر اومدن برای سقط
و وقتی باهاشون صحبت می کردم ترس از آینده نامعلوم و جنگ بود دلیل شون

یاسمن سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 08:25 ب.ظ

سلام. خیلی جالب بود امیدوارم به نوشتن ادامه بدید.
مشکلی که من قبلا با متن های تولستوی و حالا متن شما دارم اینه که نمی تونم تشخیص بدم اسامی مرد هستند یا زن و تصویر ذهنیم از اون شخصیت مبهم و در تعلیق می مونه تا نشونه ای پیدا بشه از جنسیت فرد.

سلام
ممنون از توجه تون
ببینید در زبان اوکراینی و روسی معمولا برای احترام اسم پدر هم بعد از اسم خود طرف میاد سوای از اینکه میشه از خود اسم که برای زن هست یا مرد متوجه جنسیت شد از پسوند که همون اسم پدر هست هم میشه متوجه شد یعنی آخر اسم پدر برای خانوم ها ،اونا و برای آقایان ویچ اضافه میشه یعنی اگر اسم پدر دیمتری بوده برای خانوم ها میشه دیمیتریونا برای آقایان میشه دیمتریویچ

Baran چهارشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 09:15 ق.ظ

سلام؛نوشته های شما دیداری و شنیداری آقای دکتر.
خیلی ممنون از شما،که خیلی خوب می نویسید.
ای آرزوی آرزو...صلح و سلامتی و مهر و دوستی باشه همه جا...

سلام
شما واقعا لطف دارید دوست عزیز ممنون

تیراژه چهارشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 11:17 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

التهاب لحظات نفس‌گیر رو در خط به خط این نوشته‌ی آرام رو میشه حس کرد، گرچه خدا رو شکر از معرکه به سلامت گذر کردید اما غم همچنان هست مثل مه پشت پنجره یا غبار روی شیشه
امیدوارم کتابتون رو به زودی بخونم قبل از اینکه قطور شود. با پایانی که هیچ شبیه به این پاره از متنش نباشه.

سلام
ممنون
خب در پی نوشت توضیح دادم که این فقط برشی پرداخت نشده از کتاب هست
امیدوارم که بتونم کامل بنویسمش

مینا جمعه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 10:51 ق.ظ

سلام دکترجان: اینقدر از برگشت تون هیجان زده ام که خدا میدونه
عید امسال که اومدم عیدوتبریک گفتم کورسوی امیدی در دلم بود و الان که دیدم اومدید و دوتا پست نوشتید
خوشحالم که سلامت هستیدو در جمع خانواده و غصه دار شدم که چه شرایط سخت و رنج آوری را تجربه می کنید، امیدوارم این روزهای سردو تاریک زود بگذره
سلامت باشید

سلام
مممنون دوست خوب و قدیمی ام
خوشحالم که دوباره اینجا رو می خونید

مهربان شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 01:06 ق.ظ

سلام؛وقتتون بخیر دکتر عزیز.برنامه ای برای ایران اومدن ندارین؟

سلام
نه فعلا برنامه ای ندارم

ناتاشا شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 07:36 ق.ظ

سلام آقای دکتر
امیدوارم سلامت باشید و امیدوارم روزی برسه که در هیچ جای دنیا، جنگ نباشه.
قلم شما که بسیار زیباست و اگر کتاب بنویسید، بی شک خواندنی خواهد بود. موفق باشید

سلام
منم امیدوارم
ممنون شما لطف دارید

ژینا شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 10:11 ق.ظ

سلام دکتر عزیز. خوشحالم پست گذاشتید لطفا به نوشتن خاطرات دوران جنگ در این صفحه ادامه بدید. امیدوارم هرچه زودتر شادی و آرامش به زندگیتون برگرده.

سلام
ممنون لطف دارید

ملودی شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 04:33 ب.ظ http://ordibeheshtepaeez.blogfa.com/

چ روزهای سختی
نمیفهمم چرا ادما نمیتونن تو این جهان با صلح زندگی کنن
اخه مگه نمیدونن آخرش همه میمیریم!
واقعا درک نمی‌کنم!
چقدر خوشحالم بابت خونواده جدیدتون
و اینکه الان ی دختر دارید، چقدر خوشبخت هست اون دختر، همیشه وقتی میخوندمتون جای یه دختر رو تو زندگیتون خالی میدیدم

ممنون دوست عزیز

نازی شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 08:50 ب.ظ

دکتر شما الان ایران هستید یا اوکراین ؟ متاسفانه من نتونستم زمان نوشته تون را بفهمم ماله کی هستش
ولی خیلی تاثیر گزار بود

من که تو متن چند بار اشاره کردم ۲۴ فوریه

سمانه جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 12:34 ق.ظ

سلام اقای دکتر
خسته نباشید
من هم از سالها پیش خواننده شما بودم و مخصوصا از بیمارستان نوشتهای شما و زمان استراحتتون در پشت بام بسیار لذت میبردم،با دیدن کی یف و زیباییهای قبل از ویرانی و میزان خسارت وارده بسیار متاسف شدم و امیدوار بودم که سلامت باشین
خداروشکر که خوبین
ممنون که اینجا از تجربیات تلخ جنگ برای ما مینویسین ،من به نوبه خودم بسیار مشتاقم که در مورد حال و هوای روزهای جنگ بخونم مخصوصا از شما که در موقعیت استراتژیک بیمارستان هستین و به نوعی جنگ رو مستقیم لمس میکنین ،همیشه خوندن خاطرات جنگ از زبان کسانی که نزدیک و عمیق اون رو تجربه کردن، خیلی تاثیر گذاره ،جسارتا برای اینکه نوشته ها رو تدوین و چاپ کنین به نظرم مکانها و شخصیتها پرداخت بیشتری میخواد،من نوشته های روسی رو دوست دارم چون نویسنده ها تصویر انگاری بیشتری دارن،امیدوارم تجربه تلخ این جنگ به زودی تموم بشه و نوشتن سنگینی این روزها رو برای شما کمتر کنه

سلام دوست عزیز
ممنون از نظر تون
منم سعی ام رو می کنم که اون روز ها رو بتونم بهتر به تصویر بکشم

منجوق دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 01:14 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

با همین نوشته اولتون کلی گریه کردم وای به بقیه اش.
امیدوارم ورق های کتابتون زیاد نشه.

ممنون دوست عزیز

پونی سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 11:21 ق.ظ http://PPPOOONNNYYY.BLOGFA.COM

خیلی خوشحالم اینجام و هستی و تندرست

الهی همیشه به همراه خانواده سالم بمونی

لعنت به جنگ افروزان

میبینم که ماشاللا ازدواجیدی و خانم بچه ها پیشتن

مال من بعد از بیست سال بهم خورد....

morteza_barmakii
در اینستاگرام هستم

سلام دونی عزیز
چقدر خوشحال شدم برام نوشتید
زندگی همینه دیگه
امیدوارم همیشه سرشار از آرامش باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد