پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

شادی را فراموش نکن


شاد بودن، تنها انتقامی است که می توان از زندگی گرفت

                                                                                  ارنستو چه گوارا



تا عوارضی کرج ، نیسان وانتی که این جمله پشتش نوشته شده ،جلوی ما هست و من به شدت خواهان دیدن راننده اش هستم که ببینم میشه از چهره اش مفهوم این جمله رو دید یا نه. در چند ثانیه ای که از کنارش می گذریم ،می بینم که نه از زندگی انتقام نگرفته و لبخندم محو میشه و ذهنم میره طرف صاحب جمله .نه ،اونم نتونست انتقام بگیره .بعد به خودم میگم ولی من و خیلی های دیگه می تونیم یعنی باید بتونیم و میشینم  تو ذهنم به جمع کردن کارهایی که شادم می کنه تو زندگی و همونطور که بعضی هاش لبخندم رو بزرگ تر و بزرگ تر می کنه میرسیم به یه رستوران شکیل که برای استراحت در نظر گرفته شده...مسافرا تک تک میرن پایین و من تو این فرصت استفاده می کنم و پولیور قرمزم رو می پوشم  چون کمی سردم شده بودومیرم که استراحتی بکنم. دیگه از نیسان وانتی خبری نیست ولی چمله ای که همراه داشت همراهمه... رستوران بزرگی هست که یک قسمتش کافی شاپ طرف دیگرش کتاب فروشی ،یه طرفش سوغاتی های شیرین قزوین  طرف دیگه نون محلی تازه پخت همه و همه هست ،داخل که میشم چند تا خانوم از مسافرای ماشین ما نشستن زیر دستگاه ماساژ برقی .کارکنان خوش اخلاق رستوران ، خوش امد گویی می کنن و به سبک همکاران غربی شون ،اونقدر تعریف و تمجید می کنن تا راضی بشی یه بسته شیرینی بخری و تا به خودت بیایی ببینی که تو کافی شاپ نشستی و هات چاکلت سفارش دادی .دختر و پسر جوانی هم گوشه میز دیگری نشستن و عاشقانه برای هم زمزمه می کنن.هات چاکلت رو مزه مزه می کنم .ته ذهنم به دلیل اینکه دقت نکردم چقدر وقت داریم برای استراحت درگیر زمان هست ، کسی هم از مسافرای ماشین تو کافی شاپ نیست . شیرینی هات چاکلت اونقدر زیاد هست که گلوم رو بزنه و از ادامه نوشیدنش منصرف بشم ، میام بیرون و قبل از خروج از سالن سرکی به رستورانش می کشم و می بینم که جناب راننده غرق در جوجه کبابش هست و من یهو پرت میشم به سالهای دور دور ، اون موقع هایی که رستوران ها سر راهی بودن و از کافی شاپ و دخترکان مبلغ شیرینی و سوغاتی خبری نبود، همون موقعی که با همه فشاری که به مثانه ات می اومد ولی دلت نمی خواست وارد سرویس غیر بهداشتی اش بشی ...من بودم ، خواهرم و زهره جون . پدر تو بیمارستان بودن و الان می فهمم که زهره جون چقدر روحیه اش داغون بود .ازاتوبوس که پیاده شدیم راننده و یکی دو نفر رفتن نشستن و غذا سفارش دادن و زهره جون برای من و خواهرم نوشابه شیشه ای زمزم .ساندویچ هایی که اماده کرده بود رو دستمون داد و برای خودش چایی سفارش داد. من ولی انگار خجالت می کشیدم از اینکه نشستیم تو همون رستوران سر راهی و داریم غذا ی خودمون رو می خوریم و حسی می گفت که باید حتما سفارش بدیم.همونطور که به ساندویچم گاز می زدم از زهره جون پرسیدم اگه غذای اینجا مطمئن نیست چرا اقای راننده داره می خوره؟ لبخند زد و انگاری حوصله نداشت توضیح بده ، الان که فکر می کنم می بینم من به چی فکر می کردم و اون داشت به کوه مشکلات و بیماری پدر فکر می کرد. خواهرم ساکت و سر خوش از ساندویچ و نوشابه اش بود ولی من دروغ چرا دلم می خواست برای یه بار هم شده از این غذاهای رستوران سر راهی چیزی می خوردم ولی خب دیگه ادامه ندادم وساندویچم رو با بی میلی گاز می زدم که پاشدیم برای رفتن و من دیدم که اقای راننده و شاگردش با صاحب رستوران خداحافظی  کردن ،اونم بدون پرداخت هزینه غذا و این خیلی برای من جالب بود. سریع به زهره جون گفتم و اونم لبخندی زد و گفت خب اره ، راننده و شاگردش چون با صاحب  رستوران قرار مدار دارن که مشتری بیارن براشون ،مجانی غذا می خورن و من که انگار راز بزرگی برام افشا شده باشه تمام مسیر باقی مانده با ریز شدن به حرکات راننده وجاده و موسیقی که می ذاشت و عوض می کرد ، دستورایی که به شاگردش می داد .یه دل نه به صد دل عاشق حرفه رانندگی شدم و به خودم می گفتم ،بزرگ بشم مسلما راننده میشم و تو رویاهام می دیدم که پشت فرمان یه اتوبوس نشستم و از تونل های بزرگ رد میشم ، تونل هایی که خیلی طولانی تر از تونل های رشت به تهران بودن و من عاشقشون بودم ، یادمه یه دفعه تو راه خوابم برد و تونل ها رو ندیدم و کل مسافرت برام کوفت شد و از زهره جون خواستم که دفعه بعدی حتما حتما بیدارم کنه تا تونل رو ببینم . خلاصه تو این فکر ها بودم که رسیدیم تهران .یادمه خاله داشت گزارش بیماری پدر رو میداد و صحبتی که با دکترش  داشته و زهره جون  چهره اش لحظه به لحظه بیشتر تو هم می رفت که  من در یه فرصت مناسب که سکوت محض بود و بسیار جو سنگینی ذاشت خیلی جدی به زهره جون و خاله ام  اعلام کردم که وقتی بزرگ شدم می خوام راننده جاده بشم چون هم کلی از تونل رد میشن هم کلی موسیقی گوش میدن و در نهایت غذای مجانی می خورن که دو تایی زدن زیر خنده و من مبهوت از اینکه کجای حرفم خنده داره بهشون نگاه می کردم. خاله گفت فکر خوبیه منم می تونم باهات بیام رشت و به مامانی سر بزنم و من با هیجان گفتم :اره خاله تازه شام یا نهارشم مهمون من میشی اخه ما که پول نمیدیم به صاحب رستوران ...که اون دو تا غش غش می خندیدن مثه حالای من که وقتی نگاه به اطرافم کردم دیدم لبخند زنان همونطوری که باد ملایم پاییزی به صورتم می خوره بهمراه اهنگی که شادی شمال رو در من زنده می کنه قدم زنان به طرف ماشین اقای راننده میرم تا همه جمع بشیم و حرکت کنیم بسوی رشت.....


پی نوشت:

این پست رو بهمراه اهنگ شاد مازندرانی اش به الناز عزیز تقدیم می کنم که اینروزا فقط با شادی می تونه انتقامش رو از زندگی بگیره ومن مطمئنم  که می تونه و بزودی باز برامون می نویسه.....

پی نوشت 2: عنوان پست وام گرفته شده از شعری به همین نام اثر پابلو نرودا با ترجمه احمد شاملو

نظرات 45 + ارسال نظر
yasna پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:42 ب.ظ http://delkok.blogfa.com

بابک بابک جان... چقدر پرسیسکی رو دارم وقت خاطرات با زهره جون تو این لحظه های سخت زندگی زیر لب مزه مزه میکنی.... من تمام نوشته رو با تو همراه بودم ... با تو از تونل ها گذشتم... از تاریکی تونل ترسیدم.. جیغ زدم... از دستشویی ها جندشم شد... کنار زهره جون ایستادم و به بابکی سقف ارزو هاش به دیدن تونل تو جاده ختم میشد لبخند زدم....

این آهنگ فلاح رو خیلی دوست دارم... یعنی تو نمیدونی وقتی تلورزیون پخش میکنه صدا زیاد... همه ساکت .. توجه به ترانه همراه کمی حرکات موزون...
البته اولش رو بیشتر دوست دارم

ممنون یسنای عزیز....

باران لاهیجی پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:44 ب.ظ

ممنون بابک
این بستت روبعداز40دیقه کریه بی امون که بعمرم توخودم سراغ ندارم خوندم
ممنون که هستی
ممنون که اینقدر زیبا می نویسی
ممنون که یادآوری کردی که شادی بزرکترین انتقامیه که از ... میشه کرفت
ممنون که منو یاد این ترانه انداختی که بااین که اصلامتوجه نمیشم اماباذوق خاصی جندین وجندبارکوش میدم وسعی میکنم باهاش محلی بر ق ص م

منم ازت ممنونم باران جان.....
امیدوارم همیشه شاد باشی....

yagmur پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:24 ب.ظ http://yagmurum-ben.mihanblog.com

انتقام؟....
مگر دنیا چه بدیی در حق ما ادم ها کرده؟...
...انتقام....
همه دنبال انتقام گرفتن ازش هستن ...بدون اینکه مقصر اصلی باشه...

تازه با وبلاگ اشنا شدم.زیباست.سپاس

اینجا بحث دنیا نیست ...زندگی هست...زندگی رومن وشما می سازیم
در واقع منظور چه مثه سهراب سپهری خودمونه
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

yagmur پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:51 ب.ظ http://yagmurum-ben.mihanblog.com

در ادامه ی نظر قبل:
الان که دقیق فکر کردم دیدم با حرف " ارنستو چه گوارا"
موافق نیستم.در هیچ حالت

من بر عکس شما فکر می کنم...

بچه قورباغه چاق پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:17 ب.ظ

به به ! چقدر زیبا ودلنشین !
این هم یکی از خوبی های دنیای مجازیه
ترانه پست قبلی هم ترانه محبوب منه!
یه ترانه دیگه گیلی که هست که برای بچه ها و بازی با اونها می خونن
در زن برزن علی خانه پیلا زن ! کو بشو ! بازار چی هگیره !.... هم هست چند وقت پیش این آهنگ رو از رادیو شنیدم ! چقدر ذوق کردم !
زمزمه زیر لب پدر بزرگ و مادر بزرگم بود ! خدایشان رحمت کند

بله اون اهنگ هم زیباست با صدای استاد وحدتی و ورژ« قدیمی ترش استاد پوررضا....

parzhin پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:46 ب.ظ http://parzhin1359.blogfa.com

امروز من توى ىک اتافک در طبقه سوم ىک ساختمان که سه تا پسر جوون داشتن خىاطى مى کردن ىه تابلو دىدم که حسابى نظرم رو جلب کرد,:
,وز را خورشىد مى سازد
روزگار را من و تو
فکر کردم که اىن طفلکى ها در طول روز که سر کار هستن افتاب رو نمى بىنن دقىقا تو جمله اى که به کار بردن از کلمه خورشىد استفاده کردن.
خىلى برام جالب بود به اون جمله پشت وانت هم معتقدم

چه نکته بینی زیبا و غمناکی.....
ممنون دوست من....کامنت تون رو دوست داشتم

ایرمان پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:22 ب.ظ

کاش همیشه می تونستیم اونقدر ساده و معصومانه زندگی رو ببینیم....من عاشق این پستای نوستالژیکتون هستم....خیلی زنده و ملموسند...

کاش....
شما خیلی به من لطف دارید دکتر.....

روشنک پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:01 ب.ظ http://hasti727.blogfa.com

کامنت اولی که تایید کردی رو یسنا نوشته....من نوشته اش رو لایک میزنم و تکرار می کنم که من هم همراهت شدم تو همون مسیر و جاده
ولی.....چون دارم با گوشی می خونمت اون اهنگ قر و رقص رو لود نمی کنم چون از عواقبش می ترسم

ممنون روشنک جان.....
حتما اهنگ رو دانلود کن.....

پری پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:32 ب.ظ

ممنون که حستون رو به اشتراک گذاشتید
کل مسیر کودکیتون رو با هاتون همراه شدم همراه با لبخند و یه حس دلتنگی
پاینده باشید

منم از شما ممنونم پری عزیز

وانی جمعه 17 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:32 ق.ظ

دکتر سر فرصت از لحظه لحظه ی سفر به ایران بنویسین. خیلی حیف شد که نشد ببینمتون ولی امیدوارم اون قدر خوش گذشته باشه که به زودی دلتون هوای وطن کنه البته برای گردش ها!! عمرن برای کسی برگشتن و موندن آرزو کنم

ممنون دوست من....اگر شد حتما می نویسم

ربولی حسن کور جمعه 17 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:50 ق.ظ http://www.rezasr2.blogsky.com

سلام
خوشحالم که شما انتقامتونو از زندگی گرفتین

سلام
هوم....
چرا چنین برداشتی کردید دکتر؟ایکاش حرف شما درست می بود

دکتر پرتقالی جمعه 17 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:22 ق.ظ http://dr-orange.blogfa.com

شادی به نوعی یک مکتبه و یه جور مسیر برای اینکه درست زندگی کنی. شاید در تربیت ژنیتیکی ما شادی کردن مداوم مساوی با عیاشی بوده که انگ به شادی چسبیده باشه . نوزاد دیروزی که متولد شد یهو داد زدم عزیزم خوش اومدی امیدوارم زندگیت تو شادی محض تموم بشه

چقدر این کامنت تونرو دوست داشتم دکتر....ممنون و امیدوارم اون نوزاد در شادی محض باشه.....

آیسن جمعه 17 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:47 ق.ظ http://www.manoayande.blogfa.com

شاد باشی دکتر

ممنون

طاها جمعه 17 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:33 ب.ظ http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام بابک عزیز
امیدوارم حالت خوب باشه
برعکس شما من از تونل همیشه بدم میومد،کلا از تاریکی میترسیدم و اما دوست داشتم راننده ماشین سنگین باشم...
این آهنگ خیلی زیباست اما من یه ورژن از همین آقای فلاح دارم که فقط با گیتار خونده و خیلی بهتر از این میکسشه...دوست داشتی برات میفرستم...
من موندم یکی مثل من که اهل انتقام گرفتن نیست با زندگی چیکار باید بکنه؟!
شاد باشی

سلام
عجب....
اگر برام ایمیل کنی یا اپلود کنی تو پیکو فایل ممنونت میشم طاها جان
می فهمم طاها
ارامشی که تو شما دیدمت جای انتقام نمی ذاره....همیشه شاد باشی دوست من

سارا کاتوزیان جمعه 17 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:48 ب.ظ http://sazesara.blogfa.com

سلام
با خوندن این خاطره یاد سه تا نوشته افتادم:
یکی کتاب تونل از "ارنستو ساباتو".
دومی ترجمه ای از شعر "ژاک پرل" که مدتی پیش نوشته بودمش.
و سومی شعری که خودم یک روز نوشتم وقتی که داشتم از تونلی رد میشدم.
گذشته از این سه، با جمله ی "چه" زیاد موافق نیستم... به نظر من شادی انتقام غم نیست کمااینکه برعکسش هم صادق نیست...
و در مورد الناز عزیز هم چون آشنایی با ایشون ندارم، قاعدتا نمی تونم چیزی بگم جز اینکه سوای از بحث موندن و نموندن در مجازستان، شادی و آرامش رو براشون آرزو می کنم... هم برای این روزها و هم برای همیشه ی روزگارشون...

سلام
شعر خودتون رودوست داشتم می خوندم
من با نظر شما یجورایی مخالفم
بحث صرفا انتقام از غم نیست
بلکه نوعی امید تو روح جمله هست و اینکه با تمام سختی های زندگی با شادی میشه اونو اسون تر کرد که خیلی هم دور از دسترس نیست

مژگان امینی جمعه 17 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:45 ب.ظ http://mozhganamini. persianblog.ir

سلام
این که شعار زندگی من می باشد! :)
الناز قول داده با خبر های خوب برگرده.

سلام
چه خوب.....
امیدوارم...

نگاه جمعه 17 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:40 ب.ظ

از اون قسمت جاده و رستوران تو راه که گفتید دقیقا منو بردید به همون حس و حال
همون رستوران های کثیف...
همون من در چه حال و هوایی بودم و مادرم در چه حال و هوایی..
بعضی صحنه ها و خاطرات چه خوب یاد آدم می مونه
یادمه مامان تهران رفته بود بیمارستان و من رو گذاشته بودن خونه یکی از اقوام سر ایوون خوابیده بودیم..تا صبح تو تاریکی چشمم به در حیاط بود که مامان بیاد تو...چه ساده بودم...۶-۵- ساله م بود

چه جالب....
ممنون دوست عزیز

[ بدون نام ] جمعه 17 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:37 ب.ظ

از شما بعید است برای یک آدم غیر عادی پست بذارید جناب آقای دکتر.نه به آن پست پر سوز و گداز و نه به این پست جدید النا
به عنوان یک پزشک با گذراندن بخش اعصاب روان چه برداشتی از یک چنین شخصیتی می کنید؟

دوست عزیز با همین یک کامنت شما میشه یه پست بلند بالا در مورد شخصیت خودتون نوشت.چرا؟
در اینکه شما غرض ورزی می کنید شکی نیست برای اینکه نه اسم دارید نه ادرس و در بهترین حالت میشه اسم غرض ورزی روش گذاشت و وارد مسائل دیگه ای همچون ترس از شناسایی شدن که خودش بر میگرده به ضعف شخصیتی و اون بر میگرده به عقده های حقارتی و بقیه نمیشم.. دوم اینکه فرافکنی می کنید مشکلی که دارید رو و من نمی دونم از چیه و از کجاست رو با پرسش اخرتون که بر میگرده به شخصیت خودتون رو راحت به نمایش می ذارید
سوم اینکه راحت قضاوت می کنید که در بهترین حالت به عجول بودن شما نسبت میدم و وارد مسائلی مثل سطحی بینی . عدم دانش کافی و بقیه نمیشم کما اینکه نوشتن "یک ادم غیر عادی" نشان دهنده تنفر شماست و این برای من در واقع نشان دهنده این هست که با ادم بخیلی رو به رو هستم .دوست عزیز شما به جای بر چسب زدن به دیگران اول شجاعت اینو داشته باشید که با اسم و رسم وارد بشید دوم احترام بذارید به نوشته های دیگران هر چند باب میل شما نباشه . وقتی من چنین پستی برای یک دوستم می ذارم یعنی تشخیص دادم که باید انجام بشه و شما بی ادبانه اومدید من رو هم قضاوت کردید....و سر اخر چون سوال پرسیدید بهتون جواب میدم
شخصیت ایشون نه تنها مشکلی نداره بلکه بسیار طبیعی هستن و در مقابل یه مشکلی چنین تصمیمی گرفتن شاید عجولانه که همه ما در زندگی میگیریم و خودشم پی به اشتباهش پی برد و برگشت ولی این دلیل نمیشه که شما با ای پی مشخصی که ازتون سراغ دارم بیایین و چنین نظری بذارید .....بازم احتیاج هست که بگم شناختمتون یا نه؟

گل شنبه 18 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:25 ق.ظ

خدای من. منم دقیقا این حس رو داشتم اون موقع هایی که برای دیدن فک و امیا از شهرستانمون (تو آذربایجان شرقی) راهی تهران میشدیم. اون موقع ها منم همیشه آرزو داشتم توی یکی از این رستوران های بین راهی غذا بخورم ولی خوب متاسفانه ساندویج های مامان پز همیشه باهامون بود.
عجب دلم تنگ اون روزها شد. الان هزاران کیلومتر دورتر دلم برای اون رستوران های بین راهی تنگ شد.
یه سوال. من جدیدا معتاد این آهنگ شدم ولی واقعا نمیفهمم چی میگه. میشه یه لطفی بکنی و نیمچه ترجمه اش رو بذاری اینجا.
خیلی مرسی

ممنون دوست عزیز
واقعیتش این ذاهنگ مازندرانی هست و من بعضی از جاهاشو متوجه میشم
اگر ترجمه ای ازش گیر اوردم حتما براتون ایمیل می کنم

elena شنبه 18 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:41 ب.ظ

داشتن دوستانی به خوبی تو دلگرمی تمام روزهای تلخ آدم می تونه باشه بابک عزیز...

من کاری نکردم الناز جان....

مژگان امینی شنبه 18 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:14 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

تنها برداشتی که من از شخصیت الناز با این دو پست کردم پاکی و رو راستی اوست.و این که ما را چقدر امین خودش می داند که در بدترین شرایط فوراً احساساتش را برای ما می نویسد.
راستی یکی از دل خوشی های ما موقع مسافرت همین غذا خوردن بین راه است.

ممنون خانم امینی عزیز.....

نگاه شنبه 18 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:57 ب.ظ

شونصد بار آهنگ رو گوش دادم! یه قسمت هایی رو هم باید از دوستای مازندرانیم بپرسم!

بلی چنین است....

نفیس شنبه 18 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:14 ب.ظ http://diarynafiis.persianblog.ir

چه عالی از قدیما یاد کردید ، آرمانهای کودکی زلال و مقدسند
من که دوست داشتم در همان زمانها می ماندم

ممنون....اره منم بعضیوقتها چنین هوسی دارم

طاها شنبه 18 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:39 ب.ظ http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام بابک عزیز
فک کنم کامنتم گم شده...
امیدوارم همیشه شاد باشی

سلام طاها جان
نگاه می کنم....
ممنون دوست من

پونی یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:00 ق.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

یادمه بیست سال پیش شانزده هفده ساله بودم و با دوست هم سنم برای بار اول میرفتیم تهران
در قزوین پیاده شدیم ناهار بخوریم غذا برداشته بودیم و زمستون هم بود و ما ناچار روی یکی از میز های سالن غذاخوری بین راهی بساط پهن کردیم و پیشخدمت آمد و ازمون پول میز خواست

برای ما چنین چیزی زور داشت ولی پول زور را دادیم اما ازون خورشت قورمه سبزی قشنگ مالوندیم روی میز بیا و ببین !

خسته نباشید دکترجان......

الناز یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:57 ق.ظ

انتقام... ای کاش میشد...
بعضی وقتا تو اوج خنده و شادی ... تو بهترین لحظه ها...
یه روزی وسط اردیبهشت نزدیک های دی ماه.... همه چی تموم میشه...
فقط فکر میکنم که اخرین باری که خندیدیم ... با خنده تاکید کردیم به شرایط وحشت ناکی که داشتیم کی بود!!!

خواستیم شاد باشیم تو بدترین شرایط... نه برای انتقام،،، ولی خیلی وقته یه روز وسط های اردیبهشت نزدیک های دی ماه ... روزگار انتقامشو گرفت...
تحمل اردیبهشت و دی ماه برام عذابه... ای کاش میشد

هوم.....
می فهمم....
ولی من یجورایی باهاش موافقم شادی رو خودمون باید بسازیم

گل یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:58 ق.ظ http://golshid.blogfa.com

مرسی

خواهش می کنم

صبا یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:20 ق.ظ

زندگی به سختی اش می ارزد ...
اگر تو در انتهای هر قصه ایستاده باشی...
خدای خوب من

ممنون صبا جان...

طاها یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:23 ق.ظ http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام بابک جان
اینم لینک یه مدل دیگه از همین آهنگ
http://www.aparat.com/v/Ubhua
امیدوارم خوشت بیاد
شاد باشی

سلام
ممنون طاها جان

بیتا یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:19 ب.ظ

سلام بابک جان.منم مثل شما از جمله اول پست بیشتر احساس مثبت گرفتم تا منفی.شاید چون ناخودآگاه بجای کلمه زندگی،کلمه مشکلات رو جایگزین کردم.
چقدر زود خاطره ساخته می شه.حالا دیگه دور زدن تو گلسار برامون همراه با حس نوستالژیک شده...

سلام بیتای عزیز
موافقم...

صدف یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 04:20 ب.ظ http://sadafishell@yahoo.com

رسیدن بخیر نمیدونستم برگشتی برم بقیه مطالبت بخونم خدا کنه از خاطرات ایرانت برامون نوشته باشی حال کنیم

صدف جان هنوز ایران هستم...حتما می نویسم

مهسا یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 04:35 ب.ظ

سلام آقای دکتر
من تازه وبلاگ جدیدتونو پیدا کردم اصلا باورم نمیشه کلی گشتم تا پیداتون کردم
خیلی خوشحالم که باز نوشته های زیباتون رو میخونم
و مثل همیشه از نوشته های شما و عقاید و طرز فکرتون لذت میبرم همیشه شاد باشید آقای دکتر عزیز

سلام
ممنون مهسای عزیز شما لطف دارید

آزاده دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:53 ق.ظ

بی تردید در اون روزهای سخت مادرتون به شدت نگران بیماری همسرشون بودند و در اون گیر و دار شاید هرگز به ذهنشون خطور نمیکرد که بعد از سالها پدر به لطف خداوند هنوز در کنار شما باشند درحالیکه از نعمت وجود مادر بی بهره باشید. زندگی چیز غریبیست!
روح مادر قرین رحمت الهی و سایه پدر بر سرتان مستدام... آمین

بابت این کامنت عفو کنید اگر غم انگیز است. چند ماه است با بیماری پدر سخت میگذرد بر ما

بی نقاب دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:36 ب.ظ

عاشق اون جمله هستم. گفتنش راحته ولی عمل کردن بهش خیلی سخت. شایدم غیر ممکن.
خاطره جالبی بود.
زهره جون نامادری شما بود؟

خیر ...مادرم هستن که فوت شدن

افسانه مامان ادریان سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:32 ق.ظ http://www.eshghemanadrian.blogfa.com

سلا اقای دکتر .امیدوارم خوش باشید .ممنون که انقدر زیبا مینویسد .شادی .....خیلی حس برانگیز بود .من هم برای دوستمون الناز جون ارزو میکنم هر مشکلی داره هر چه زودتر پاک شه و دلخوش برگرده

سلام
ممنون افسانه عزیز

انه سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:34 ب.ظ http://asheghanebato.blogfa.com

سلام اقای دکترواقعازیبامینویسی...ازنوشته هات خیلی خوب میشه احساست رودرک کرد

سلام دوست عزیز...ممنون

بی نقاب چهارشنبه 22 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:11 ب.ظ

خدا مادرتان را رحمت کند
ندیده بودم کسی مادرش را این طور صدا بزند. به خاطر همین اشتباه فکر کردم.

ممنون...خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه

مرجان پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:15 ب.ظ http://baronbano.blogfa.com

نه ... گاهی نمیشه شاد بود ... نمیشه از زندگی انتقام گرفت ... گاهی زور ِآدم نمی رسه که بخنده ... فقط نهایت ِ زورش میشه گریه نکردن ...
...

می فهمم....ولی وقتی انتقام گرفتی که بخندی و کل جمله اش همینو میگه

مارال جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:18 ق.ظ

سلام دایی بوریا. امیدوارم هرجا هستید خوب و خوش باشید.
چون میدونستم از این خبر خوشحال می شید گفتم بهتون بگم (البته شایدم خودتون شنیده باشین)

رمان "کلنل" دولت‌آبادی جایزه "یان میخالسکی" سوئیس را برنده شد

بنیاد "یان میخالسکی" جایزه سال ۲۰۱۳ خود را به رمان "کلنل" نوشته محمود دولت‌آبادی اهدا کرد. یکی از اعضای هیئت ژوری، دولت‌آبادی را بزرگترین نثرنویس زنده‌ی تاریخ معاصر ایران دانست.
رمان "کلنل" نوشته محمود دولت‌آبادی نویسنده ایرانی، برنده جایزه ادبی "یان میخالسکی" سوئیس برای سال ۲۰۱۳ شد. این جایزه که از سوی بنیادی به همین نام از سال ۲۰۱۰ ابداع شده، هرسال به آثاری در عرصه رمان، داستان کوتاه و بلند، گزارش‌های ادبی، تئاتر، زندگینامه‌نویسی، کتاب‌های هنری یا مقاله اهدا می‌شود.
موضوع این آثار از فلسفه و تاریخ و تاریخ هنر تا سیاست و نقد ادبی و علوم اجتماعی و انسانی را در بر می‌گیرد. برای جایزه "یان میخالسکی" آثار نویسندگانی از سراسر دنیا صرف نظر از زبان نگارش آنها بررسی می‌شوند. ارزش این جایزه نقدی، برابر ۵۰ هزار فرانک سویس معادل تقریبا ۴۰ هزار یورو است.
بنیاد "یان میخالسکی" نویسندگانی با زبان‌های متفاوت و استثنایی را به هیئت ژوری این جایزه معرفی کرده که تجاربشان را در قالب‌های ادبی متفاوت و بیش از همه افق‌های هنری گسترده عرضه کرده‌اند. بنیاد مزبور توسط "ورا میخالسکی"، مدیر چند مؤسسه انتشاراتی در سویس، فرانسه و لهستان، در پاییز سال ۲۰۰۷ به نام همسر نامبرده تشکیل شد.
رمان "کلنل" در دهه ۱۳۶۰ نوشته شد ولی هرگز در ایران اجازه انتشار پیدا نکرد تا این که در سال ۱۳۸۸ توسط "بهمن نیرومند" نویسنده ایرانی ساکن برلین، به زبان آلمانی ترجمه و در سوئیس منتشر شد.
"ایلیا تروجانوف" یکی از اعضای ژوری جایزه "یان میخالسکی" دولت‌آبادی را "بزرگترین نثرنویس زنده‌ی تاریخ معاصر ایران" خوانده است. او گفته: «روایت‌های حماسی، گستره‌ی مفاهیم و عمق تفکر او مرا شیفته کرده است».

سلام
ممنون مارال عزیز......خبر خیلی خوبی بود..امیدوارم همیشه خوش خبر باشید

درنا شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:36 ب.ظ http://www.partgahekhoshbakhti.blogfa.com

سلام آقای دکتر
واقعا اکثر وقتها به این موضوع فکر می کنم که با غصه خوردن چیزی درست نمیشه ولی باشاد بودن حداقل آرامش بیشتری داریم.
روح مادرتون شاد.
راستی باورتون میشه منم همیشه دوست داشتم راننده کامیون بشم وتمام دشتها وبیابونها رو بگردم.

سلام
سلام
ممنون...
ها ها ها چه جالب...من واقعیتش فقط اون قسمت اهنگ گوش دادن و رستوران مجانی اش مد نظرم بود

mardebozorg یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:22 ق.ظ http://yeman.blogfa.com

دکتر ماشالا چ ذهنی داری!!!!!!!!!!
من ک هرچی فک کنم اتفاقات عمده هفته گذشته رو بخاطر نمیارم چ برسه ب ریز اتفاقات سالهای کودکی
دکتر فک کنم تو سه سال اخیر دنیا انتقامشو از ملت ما گرفته نه مردم از دنیا
وقتی با یه مصاحبه یه ملیون ب قیمت ماشین اضافه بشه و با تغییر موضع هیچ تغییری جهت کاهش اون افزایش قیمت نشه و خیلی دلیل دیگه
همه وهمه باعث میشه ک دنیا چوب دوسر طلا بشه و چنان انتقامی از ماتحت ما بگیره ک ...
هعی بیخیال دکتر بالاخره باید کنار اومد ما ک اهل شکایت و اعتراض نیستیم

دقیقا جمله جه گوارا برای مثال شماست.....
ممنون دوست عزیز از حضورتون

شیرین امیری یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:03 ب.ظ http://zanedovomnashodam.persianblog.ir/

گریه نکردم باحال بود خندیدم..ارزوی کودکانه شما
چقدر دنیای کودکانه زیباست و چه حیف که بزرگ میشیم...
نوستالژیتون مستدام
ارزوی کودکی من بقال شدن بود اینقدر که تو خوابم میدیدم بقال هستم و کلی لواشک میخورم و ...
هنوزم یه همچین ارزویی دارم..
مثلا اینکه میوه و سبزی بفروشم..یا همسرم میوه سبزی فروش باشه..
باید موقع انتخاب همسر بیشتر به معیارهام توجه میکردم

ممنون.....
ها ها ها ....جالب بود ....یکی از ارزوهای دیگه من داشتن رستوران های زنجیره ای هست....
هنوز هم دیر نشده ها....منظورم در تاسیس بقالی بود و گرنه اقای شوهر که جای خود....

منجوق سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:29 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com

عجب جمله ای بوده این انتقام گیری امید که همه بتوانیم انتقامجوهای خوبی باشیم

بلی موافقم.....

لیلا جمعه 8 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 04:42 ب.ظ http://mylifeinwords.persianblog.ir/

روح مامانتون شاد باشه...
چقدر این مسیرو میرم و میام...خیلی قشنگ نوشتید از خاطراتتون...دوران کودکی یعنی سادگی و بی آلایش بودن...خیلی زیباست :)

ممنون....
اره موافقم.....

آلما پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:30 ب.ظ http://almaa.blogsky.com

یاد ارزوهای کودکی به خیر

بله دقیقا....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد