پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

برشی از روز اول (بیمارستان نوشت)

ماشین رو در جای پارک همیشگی ،پارک می کنم و  کاملا مشخصه که خیلی ها نیومدن یا هنوز نرسیدن، نگاهی به کافه کنار در بیمارستان می اندازم که تعطیله ، کار هر روزم بعد از پارک ماشین از اینجا شروع می‌شد ، ناستیا، دخترجوان و پر جنب و جوش که ناخن های بلندی داشت و یک طرف موهاش به سبک ژاپنی ها بسته شده بود همینطور که قهوه اسپرسو همیشگی من رو آماده می کرد با موزیک راک ،رقص ریزی هم می کرد،همیشه می خواستم ازش بپرسم خواننده اون آهنگ همیشگی کیه و نشد که بپرسم و حالا تعطیله و با خودم میگم تو این بمباران خیلی از همکارام نیومدن بعد می خوای که قهوه برات آماده کنن و از حرف خودم خنده ام می‌گیره، ماسک رو همونطور که مرتب می کنم تا دقیق رو صورت بشینه به دود غلیظی که از دور دست ها بلند شده نگاه می کنم ،به هوای کسل کننده و غمگین کی یف،به ابری حزین .هر از چند گاهی صدای انفجار بمب یا راکتی در دوردست ها شنیده میشه ،وارد بیمارستان میشم و انگار که یک فیلم، رو  دور تند باشه همه در جنب و جوش هستن و نگاه ها توام با هیجان و ترس.وارد سالن طبقه اول که میشم ساعت بزرگ و تقویم ،بهم سلام میدن انگار، ۲۴ ام فوریه هست .روزی عجیب که تا آخر عمر در ذهنم می مونه و از شانس خوبم،شیفت هم هستم ،پزشک دوم کشیک هستم که کل بخش زنان دست من هست .وارد رختکن میشم ، سوت و کور هست ، از اون سر و صدای هر روزه خبری نیست ،لباس هامو تو کمد آویزون می کنم و لباس خاکستری جراحی رو می پوشم،لباس فرمی که جدیدا برای ما انتخاب کردن،اصلا باهاش نتونستم ارتباط برقرار کنم ، لبخندی می زنم و به خودم میگم که  که سر این لباس هر روز غر می‌زنی ،جنگ و غیر از جنگ هم ،برات فرقی نداره و در رختکن رو می بندم و سلانه سلانه وارد بخش میشم.رییس بخش که یه خانوم تقریبا بازنشسته هست ،وقتی صدای سلام  و احوالپرسی منو با پرستارا میشنوه ،سریع منو به اتاقش دعوت می کنه . وارد اتاقش میشم  با دست اشاره می کنه که بشینم و خیلی آروم و شمرده که مختص وقت های هست که مطئنم انباشته شده از استرسه به من میگه :

- من ……من درخواست مرخصی نوشتم…مرخصی بدون حقوق..  

منتظر عکس العملی هست از طرف من یا چیز دیگه ای نمی دونم. ولی یه چیز رو خوب می دونم و اون اینکه سکوتم و صورت سنگی ام بیشتر اونو عذاب میده ،چند ثانیه سکوت و صدای انفجاری که انگار خیلی نزدیک بوده به ما ،باعث میشه که ادامه بده

- با معاون بیمارستان هماهنگ کردم ، مسئولیت بخش با توئه 

می‌رم به سه سال پیش که برای اولین بار ،وقتی برای تعطیلات تابستانی رفته بود مرخصی،به مدت یک ماه جاش بودم و شدم رییس بخش، یک مسئولیت استرس اور  و حال بهم زن که مسئولیت همه رو  برعهده میگیری از خدماتی  بهیار پرستار و دکتر گرفته تا بیمارا و همیشه معاون و رییس بیمارستان ازت ناراضی هستن و همکارات  هم دیگه ،بهت به چشم دوست نگاه نمی کنن . یادم میاد که چقدر هیجان و خوشحالی داشت سه سال پیش تو همین اتاق  وقتی این جمله رو گفت و من تو آسمان ها بودم که بعد از سال ها  کار ،شده بودم رییس موقت بخش ، خیلی از همکارای قدیمی تر بودن که این پست رو می خواستن و من به عنوان یه خارجی و جوون تر از اونا ، این پست رو گرفته بودم ، دیوانه وار لذت بخش بود و پشت سر هم ازش تشکر می کردم و حالا که انگار صدام از ته چاهی عمیق بیرون اومده باشه گفتم:

- برای چند روز؟  

با سر به پنجره اشاره کرد و گفت : نمی دونم، شاید دو هفته شاید یک ماه ، بعد به برگه درخواستش اشاره کرد که نوشته بود از تاریخ بیست چهارم فوریه تا…. و هنوز ننوشته بود تا کی .

می پرسم از شهر خارج میشید که با سر اشاره می کنه اره و همزمان با انگشت اشاره علامت سکوت رو در میاره که متوجه بشم این موضوع بین خودمان هست و به کسی چیزی نگم ،منم  سری تکون میدم که یعنی متوجه شدم و دوباره صدای انفجار که این یکی دورتر بود انگار، به بچه ها فکر می کنم که با چشمانی اشکبار و ترسیده منو بدرقه کردن و  و با صدای هر بمبی ، سگم ، اسکای با اون قد فسقلش به طرف پنجره میرفت و با واق واقش دلخوری و نارضایتیش رو به گوش همه می رسوند، دخترک که نمی خواست از من جدا بشه و مادرش به سختی اونو از بغلم جدا کرد و دنی که یه گوشه وایستاده بود و فقط تکرار می‌کرد امروز مدرسه نمیریم ، امروز مدرسه نمیریم…..و نمی خواست که من اشکش رو ببینم، هرچند که من خودم  چشمم پر از اشک بود و کوچک ترین تلنگری اونو سرازیر می کرد، همسرم گفت ، نگران نباش بچه ها رو میبرم ویلا پیش پدر مادرم و  احتمالا غروب میام بیمارستان پیشت. میگم به بیمارستان خودت خبر بده که نمیری با سر میگه که باشه و من همه رو بغل می کنم و دنی هم میاد تو بغل ما و صدای بمبی که همه رو از هم جدا می کنه ، بهشون میگم وسایل رو جمع کنید و برید و خبر نداشتم که عملا نمیشه حتی یک متر حرکت کرد با اون ترافیک شدید. رییس بخش میپرسه :راحت اومدی ترافیک نبود؟ میگم به سمت شهر پرنده پر نمی زد ولی برعکس وحشتناک بود

اونم سر تکون میده میگه من ده دقیقه ای رسیدم میگم منم همینطور می پرسه بچه ها کجان میگم که قراره برن ویلا میگه نه  بهتره بمونن خونه برن تو پناهگاه یا زیرزمین چون تو ترافیک می مونن و بنزین تموم می کنن و بنزین هم که می بینی چطوره . صف کیلومتری پمپ بنزین جلوی چشمم رژه میره و میگم اره باید بهش زنگ بزنم که دستش رو بالا میبره به نشانه اینکه صبر کن و پشت بندش میگه تو بخش ۴۵ تا بیمار هست به بچه ها بگو ( دکترا منظورش بود ) هر کسی رو که میشه مرخص کنن سریع کارهاشون رو انجام بدن سعی کنید حداکثر نفرات رو مرخص کنید بهش میگم باشه و با اشاره سر ازش می پرسم می تونم برم که میگه من تا دو ساعت دیگه میرم ببین اگه امضایی ،مهری احتیاجه من بزنم . به برگه اشاره می کنم و میگم فعلا  اون امضا مهم‌تره، میخنده میگه فکر می کنی که نمیزنه میگم میدونید که آدم نرمالی نیست، منظورم رییس بیمارستان هست که در حالت عادی به سختی می‌شد باهاش صحبت کرد وای به حال الان و در اتاقش رو می بندم و میام تو کوریدور  و تا میام شماره تلفن همسرم رو بگیرم، رزیدنتم میاد جلو و میگه شف ، ۴ تا عمل برای صبح بود ،عمل های پلان رو حذف کردن  الان ۵ تا عمل کوچک هست یه عمل لاپاراسکوپی ، تو جدول نوشته بود ساعت یازده ولی مطئمن نیستم بگم عمل های کوچک رو آماده کنن، به صورتش خیره شدم ولی اصلا حواسم به صحبتاش نیست  دوباره می پرسه میگم انجلا همه رو  جمع کن تو اوردیناتورسکا ( به اتاق کار ی گفته میشه  که همه پزشک های بخش و رزیدنت ها اونجا در طول روز کارهای اداری و نوشتاری رو انجام میدن) میگه فقط شما و دیمتری ولادمیروویچ هستید و نینا واسیلاونا هم زنگ زد گفت تو ترافیکه، می پرسم از رزیدنت ها؟ میگه فقط من  و این من رو با غرور خاصی میگه و همونطور که داره رد میشه میگه پس به ایرینا واسیلوونا بگم اتاق عمل رو آماده کنه بهش میگم باشه و دوباره تا می خواهم شماره همسرم رو بگیرم  ،یکی از بیمارای قدیمی ام  عکسش رو صفحه تلفن ظاهر میشه ، جواب میدم میگه  : صبح خوش اگه بشه بهش گفت خوش و پشتش یه خنده کوتاه می کنه ، منتظر می مونم که استرسش بعد اون خنده مشخص بشه ، ادامه میده که هفته پنج یا شش بارداری هست ،تانیا یه برگه جلوم میاره که امضا کنم با سر بهش میگم که چی هست و اونم میگه داروهای امروز که از داروخانه تحویل گرفته تا می خواهم بهش بگم بده به رییس ،بیمارم میگه می خواهم سقط کنم و من برگه رو امضا می کنم و تانیا به اتاق ۲۱۸ اشاره می کنه با دستم جلوی میکروفون گوشی رو میگیرم و تانیا  میگه که مارچنکو دوباره خونریزی شدید داده و باید تامپوناد ش رو عوض کنید، اولین چیزی که به ذهنم میاد اینه که  چطور اون بنده خدا رو باید جابجا کنم اگر قرار بشه که بیمارای بخش رو به پناهگاه ببریم، زنی  پنجاه و هفت ساله با آخرین مرحله سرطان دهانه رحم که قابل عمل نیست  و ما فقط درمان سیمپتوماتیک انجام میدیم ، می شنوم که یکی می پرسه امکانش هست؟ من نمی تونم امروز برگه معرفی به بیمارستان بگیرم . به تلفنم نگاه می کنم ، به ایرینا پرستار جوانی که دو هفته ای استخدام شده و از این اتاق به اون اتاق در رفت و امد هست، در حالت عادی بنده خدا گیج بود،میگم اره من تا صبح هستم خودتون رو برسونید که می بینم دیما ، همکارم که یک موقعی رزیدنتم بود با صورت گل انداخته که معلومه پله ها رو یکی دو تا دویده  میاد و میگه طبقه چهار بخش زنانش ده تا بیمار موندن و انتقالشون میدن به بخش ما و اگه آژیر زدن باید همه رو ببریم به پناهگاه می پرسم می دونی پناهگاه کجاست میگه نه ،میگم  تو زیر زمین بعد از اتاق خدماتی ها ، فکر کنم صد متری باید بری و با خودم میگم ،یک ماه بود که خبرگذاری های خارجی میگفتن جنگ میشه ولی اینجا خبری نبود و ملت داشتن زندگی شون رو می‌کردن ، هیچ وقت به صرافت نیافتاده بودم که ببینم پناهگاه کجاست،من چند سال قبل از همکارای قدیمی ام شنیده بودم که بیمارستان پناهگاه ضد بمب داره چون ساخته دوران شوروی بوده. به یاد بچه ها می  افتم که نمی دونم حرکت کردن یا نه و اگر خونه بمونن ، خونه های جدید چیزی به نام پناهگاه نداره فقط زیر زمین که به نظرم اون خودش خطرناک تر هست، شماره همسرم رو میگیرم با اولین زنگ جواب میده یا بهتر بگم می پرسه خوبی؟ رسیدی؟ میگم اره ، شما کجایید ؟ میگه ترافیک رو میشه از پنجره خونه دید ،فکر نکنم بشه از شهر خارج شد ، میگم اره فعلا خونه بمونید شاید تا غروب آروم تر شد میگه هلی کوپتر های اونا تا فرودگاه هوستومل  رسیدن ، هوستومل تا خونه ما سی دقیقه راه هست با ماشین، خاله مامان همسرم اونجا زندگی می کنه، پیر زن نود ساله شاداب که هر وقت پیشش میریم کلی خاطرات از دوران جنگ جهانی دوم  و استالین و بقیه تعریف میکنه و جالبه که تنها تو آپارتمانش زندگی می کنه ، پیرزن تنهایی که داغ دو پسرش رو دیده و فقط یه نوه از یکی از پسرهاش براش باقی مونده که اونم تو کی یف هست . می پرسم  بابوشکا ماروسیا  چی میشه؟ میگه نمی دونم ، گالیا  نوه  اش زنگ زده که میره دنبالش و یه صدای مهیب میاد که پشتش اسکای واق واق می کنه، دندونام  رو اونقدر رو هم فشار دادم که فکم درد میگیره  میگم با بچه ها بیایید بیمارستان امن تر هست میگه باشه الان راه می افتیم که دوباره تلفن زنگ می خوره  فقط میگم بله که از اون طرف زن جوانی میگه شماره منو یکی از دوستاش داده و هفته هشت بارداری هست می خواهد سقط کنه  ، میگم باشه و میرم به انجلا ، تنها رزیدنتم  میگم  پرونده بیمارهایی که مرخص میشن رو بیار و دیما میگه که بریم پناهگاه رو ببینیم چون احتمالا باید بیمارا رو ببریم اونجا ………


پی نوشت: قصد دارم خاطرات این دو ماه رو بصورت کتاب دربیارم ، این پست یه برش کوتاه و صد البته بدون پرداخت نهایی  از اون کتاب هست

امیدوارم خوشتون بیاد و در واقع برای خودم خیلی مهم هست که تاریخ این برهه از زمان بمونه برای بعدی ها، هر از چند گاهی  برش های رو اینجا میذارم  تا بخوانید و نظرتون به من بگید . ممنونم از همه شما