پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

پانصد روز

پانصد روز گذشت به همین سادگی ، پانصد روز گذشت از ۲۴ فوریه ای که با صدای موشک ‌‌راکت از خواب بیدار شدیم ، پانصد روز گذشت تا یک انسان موفق ، با روحیه تبدیل بشه به یک فرد جنگ زده ، بیکار و بی روحیه ، پانصد روز گذشت تا من دیگه باورم بشه که اون آدم سابق نیستم، نه قصد غر زدن دارم و نه ناله کردن ، فقط برای خودم تا همین چندی پیش جالب بود که ادمی چه جان سخت هست و‌چطور می تونه این حجم از ویرانگی رو تحمل کنه ولی از یه صبحی که از خواب بیدار شدم ، فهمیدم که نه این آدم ، من  نیستم ، شبحی هم ، حتی از من نیست . می دونید چه حسی دارم ؟ خسته نیستم ، اصلا  انگار در یک حباب در یک خلا ء هستم ، وقتی صبح ها از خواب بیدار میشم تا چند ثانیه خیره به سقفم و از خودم می پرسم که دارم چه کار می کنم؟عمرم چطور میره و من هنوز اندر خم یک کوچه ام….

پانصد روز گذشت و من روز های خوش گذشته انگار پانصد سال پیش باشند ، باهاشون غریبه ام . در ذهنم یک پنجره باز میشه و من انسانی رو می بینم شبیه خودم که فعاله ، پر جنب و جوش ، با بیمارا سر و کله میزنه ، رانندگی می کنه ، تئاتر میره سینما میره با دوستاش شب نشینی داره درخت میکاره، بادام زمینی  میکاره، سه تار میزنه …….ولی من نیستم ، دلم برای خودم ، تنگ میشه ، برای خونه ام ، برای کمد لباسم در رختکن بیمارستان ، اصلا برای بیمارستان که ۱۴ سال توش زندگی کردم و  تو یه غروبی مجبور شدم استعفام رو بنویسم ، چقدر اون روز بد بود چقدر حسش خانه خراب کن بود…دلم  می خواد همه اینا یک خواب باشه یه کابوس که بیدار بشی ، فریاد بکشی ، ابی بخوری و تموم بشه ….. 

من تو زندگیم دو سه بار همینطوری خوردم زمین و پاشدم ولی اینبار این بدن، این روح حال و حوصله پا شدن نداره ، داغون تر از اینه که بتونه پا شه ، امیدوار  باشه به آینده  .آدم جدید رو ، اصلا نمی شناسمش  ، 

پانصد روز گذشت … به همین  سادگی .