پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

بیمارستان نوشت

- زیر اسمان بی ستاره کی یف نشسته ام گرمایی ولرم با سکوتی عجیب. پشت بوم همیشگی و موسیقی جاودانه استاد ناظری، "حیرانم حیرانم حیرانم"... بلوک زایمان به من سپرده شده و بقیه خواب هستن و منم سپردمش به ساشا رزیدنت سال یک، هر چند دو تا زائو داریم که در بهترین حالتش  ۴ ساعت دیگه زایمان یکی شون هست و اون یکی دم دمای صبح... شیرینی چای بعد پک سیگار، انگار گلی هدیه داده باشه به گلو، بهش لبخند می زنه و من سرمست از کلام و موسیقی به دوردست ها لبخند می زنم که یهو حس می کنم کسی شونه ام رو تکون میره ، چشم که باز می کنم می بینم ساشا هست، صورتش برافروخته و بیشتر از هر وقت دیگه ای زیبای وحشی صورتش دو چندان شده... لبخندم هنوز پابرجاست با اونکه هدفون رو دراوردم از گوشم و لهجه اکراینی غلیظی جای نوای استاد رو گرفته... از همه سرعت حرفش فقط می شنوم مورد فوری بستری داریم هفته ۴۰ وزن تقریبی ۴کیلو و پانصد... حس می کنم ماهیچه های بالا برنده ابرو تا آخرین جایی که می تونستن تلاششون رو انجام دادن ولی ماهیچه های صوورت بی خیال سیناپس های عصبی بودن چون هنوز لبخند داشتم و بعد مکث کوتاهی گفتم: "بگو اتاق عمل رو اماده کنن" که گفت: "دهانه رحم کاملا بازه" ... اینبار فکر کنم ماهیچه های کل بدن منتظر سیناپس و دستور از مغز هم نشدن چون تقریبا پریدم و پله ها رو دو تا یکی رفتم تا به اسانسور برسم و اونجا بود که به دکتر یک زنگ زدم و شرایط رو توضیح دادم... وقتی رسیدم اتاق زایمان سر خانمچه غولی داشت به دنیا می اومد و ناتاشای ماما با دیدن من فقط با چشم اشاره کرد که می کشمت، تا سر به دنیا اومد، دکتر یک هم رسید و با اشاره ای به من فهموند که باید کمی از زور مردانه استفاده کنم و کمک کنم به تانیا، مادر غولچه نانا و  مابا هم زور زدیم ، دخترچه به دنیا اومد... وزنش فکر می کنید چقدر؟ ۴ کیلو و نیم نخیرررررر....  ۵کیلو ۳۰۰ بلی.. درست خوندید... حالا حق داشتم بهش می گفتم غولچه نانا... عکسش رو در ادامه مطلب می تونید ببینید... لازم به توضیح هم نیست که مراحل دوخت و دوز بعدش چه توانی از من گرفت... اها اینم بگم ایشون قرار سزارین داشتن برای فردا همون روز که دخترک ۵ کیلو و سیصدی، تصمیم گرفتن سر شیفت ما به دنیا بیان....

- الان تو تعطیلات ترم که اساتید ما کنار ساحل تونس و ترکیه و مصر افتاب میگیرن، زحمت اشنایی و مقدمات اولیه کارهای عملی بیمارستانی دانشجوهای سال دوم پزشکی بر عهده من و اولگ و ایرینا هست... یاد خودم می افتم که چه اشتیاقی داشتم و با همه علم ناقص پزشکی چقدر دلم می خواست سر در بیارم از اسرار بیمارستان... خلاصه اشتباه جبران ناپذیر مسئول خودم تو اون سالها رو تکرار کردم و شماره ام رو به چهار نفری دادم که مربوط به من می شدن و این یعنی که گلاب به روتون تو توالت هم ممکنه زنگ بزنن و بپرسن که کجا هستم و من هم بگم "الان مشغولم" و اونا بپرسن "کدوم بخش؟" خب قشنگ نیست اونجا یاد سیامک انصاری و دوربین بیافتم ولی کاریش نمیشه کرد... دیدم اینطوری نمیشه و اونا رو بردم تحویل یکی از پرستارا دادم برای اموزش تزریق و صد البته رهایی چند ساعتی از دست شون که یه مورد سقط تو هفته ۱۰ گزارش شد ... دلم سوخت براشون و به یکی شون تلفن زدم که بیاد ببینه مراحل کور.....تاژ رو....و تاکید کردم بعد از بیهوش شدن بیمار بیاد تو... تا وارد اتاق عمل شدم دیدم دوتا از پسرا مثه دو طفلان مسلم یه گوشه ایستادن و یکی از دخترا داره به خانومه روحیه میده و اون یکی هم دستکش به دست اماده اس که به من کمک کنه... لازم به توضیح نیست که بازم سیامک انصاری شدم و به دوربین نگاه کردم ولی انگار دوربین اون سمت نبود چون لنا پرستار بخش زنان با اشاره و جملات زیر لبی داشت به من می فهموند که اینا اینجا چه کار می کنن و من فقط شونه ها رو بالا انداختم و گفتم بچه ها باید موارد کلینیکی رو ببین... در نگاه دخترکان تنها چیزی که به وضوح می شد دید دکتری با اسکرابز سبز چون قهرمان کاریزماتیک سریال های امریکایی که مشتاقانه محو این دفاعش شده بودن و تو دلم گفتم کارم ساخته اس از این به بعد... خلاصه با مادر جوان صحبت کردم و مراحل کار رو توضیح دادم و مطمئنش کردم که بازم می تونه باردار بشه و بعد بیهوشی بقیه کارها رو انجام دادم که عکس مورد سقط رو می تونید تو ادامه مطلب ببینید..

- ساعت ۳ صبح بود...کافی به دست داشتم با نیکلای صحبت می کردم... دلیل اینکه اومده به این رشته رو ازش پرسیدم، سئوال روتین دو ماه اول رزیدنتی... ولی جوابش اصلا روتین نبود... گفت :فقط به خاطر ساشا اومدم، صورت وحشی ساشا اومد تو ذهنم و بهش گفتم شاید منم تو سن تو بودم و همکلاسی چون ساشا می داشتم همین کار رو می کردم... خندید و گفت: ۵ ساله که به پیشنهاد ازدواج من نه گفته ولی نمی تونم از دستش بدم... گفتم کسی سال ششم رو ازت نگرفته... گفت اینطور فکر می کنی؟ گفتم اره  و اصلا هم حوصله ترجمه این بیت رو نداشتم که «در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن ..... شرط اول قدم ان است که مجنون باشی» هر چند همینطوری هم معلوم بود که مجنونه، چون وقتی ساشا اومد و هنوز سیگار به لب نبرده براش فندک روشن کرد و از اونجایی که اتشش خیلی زیاد بود کم مونده بود که ابرو هاشو بسوزنه که ساشا با اخمی فقط گفت: "نیکلای...!" اومدم تنهاشون بزارم و وقت رفتن تو گوشش گفتم: اینطوری به سال هفتم هم می کشه ..گفت: اینطور فکر می کنی؟ چشمکی زدم و گفتم "ساشا سریع تر، زایمان شروع میشه تا چند دقیقه دیگه" و رفتم سر زایمان...

پدر و مادر جوان که سن مادر رو می دونم ۲۲ سال بود... کمی باهاشون صحبت کردم و به پدر جوان یاد دادم که موقع دردها کجا رو و چطوری ماساژ بده... تو فرهنگ اینجا، خانومی که سر زایمان شلوغ بازی در نمیاره و ساکت دردها رو تحمل می کنه، همیشه بیشتر مورد توجه پرسنل هست و اکسانا هم اینطوری بود...خیلی حرف گوش کن و با اراده بود و صبور... زایمان خیلی خوبی بود وقتی پسرچه نانا به دنیا اومد، اکسانا و شوهرش غرق در شادی بودن و شوهرش بوسه بارانش کرد و وقتی رو به من کرد که تشکر کنه متوجه پچ پچ های منو و متخصص اطفال شد پرسید همه چی خوبه؟ گفتم "تو سونو چیزی بهتون نگفته بودن؟" گفتن "نه!چی مثلا؟" دست پسرچه رو نشونش دادم... واقعا لحظه بدی بود همینطور که سر پسرک رو می بوسید قطرات اشک از چشاش سرایز می شد و سکوتی که کل اتاق رو گرفته بود... بیشتر توضیح نمیدم تو ادامه مطلب می تونید ببینید عکس های پسرک رو...

- ساعت دور و بر چهار صبح هست که نیکلای از بخش اورژانس زنان  به من تلفن زد که یه موردی هست نمی دونم باید بستریش کنم یا نه؟ تا اومدم بپرسم چیه که خودش گفت: "جسم خارجی در وا......،،..ژن..." گفتم صبر کن میام الان... لازم به توضیح هم که نیست دوستان جوان همیشه در صحنه هم دنبال من راه افتادن که گفتم فقط یکی شون می تونه بیاد که همون دخترکی که به من در سقط کمک کرد سریع تر از بقیه دستش رو برد بالا و من خیلی از این سرعتش خوشم اومد و با خودم بردمش پایین... مورد بستری دختر جوان  ۲۴ ساله کمی چای لیمو خورده ای بود که نمی دونم چرا اونوقت صبح تصمیم گرفته بود که از تافت مو استفاده کنه ولی نه برای حالت دادن به مو که برای حال دادن (استغفرالله.....) بگذریم... خلاصه بنده خدا خیلی هم خجالت کشیده بود... جناب نیکلای هم هیجان زده هر کاری می کرد نمی تونست بیرون بیارتش... واقعا هم تناسبی نداشت اندازه ها... خلاصه به سختی کشیدیم بیرون... نمی خواست بستری بشه و منم نمی خواستم بیهوشش کنم و دارو برای شل کردن عضلات اونجا که اسپاسم هم داده بود استفاده کنم و کمی درد رو تحمل کرد و کشیدیم بیرون و روانه اش کردیم خونه... عکسش رو می تونید تو ادامه مطلب ببینید... داریم میاییم بالا، تو اسانسور پزشک اینده می پرسه: خب مگه نمی دونست که اون کوتاهه و زیاد داخل کنه نمی تونه بیاره بیرون؟ نیکلای میگه خب دیدی که، کمی مست بود اصلا به اندازه ها توجهی نداشت وگرنه اصلا تناسبی بین انتخابش و خودش نبود... بازم سیامک انصاری شدم اونم ۴ صبح... رو به دخترک میگم ای کیو تو رو نمی دونم و رو می کنم به نیکلای می گم: ای کیو ساشا واقعا بالاست... با تعجب نگاهم می کنه... میگم برای همون ۵ سال میگم... میگه متوجه نمیشم... میگم اخه ای کیو...اون اشتباهش این بود که اون طرفش استفاده نکرد و گرنه  موقع بیرون کشیدن، در تافت جدا نمی شد که اون تو بمونه... دوتایی شون انگار ارشمیدس شده باشن میگن : اها... نیکلای میگه: چه خوش خوراک هم بوده (اصطلاح روسی معادل به کار برد) بهش میگم دارم بهت شک می کنم ها... که من و دخترک می زنیم زیر خنده... اونا رو طبقه سوم پیاده می کنم و خودم میام بالا پشت بوم تا سپیدی سحر رو ببینم....استاد ناظری می خونه:

من مست جام باقیم، دارم هوای عاشقی

حیران روی ساقیم، دارم، هوای عاشقی......


پ.ن: روز پزشک رو به همه همکاران و دانشجوهای پزشکی  به خصوص دوستان وبلاگ نویس ،تبریک میگم

پ.ن ۲: از تمامی دوستانی که تو این مدت سکوت به یادم بودن و با کامنت هاشون دلگرمم کردن ممنونم

 

 

غولچه نانایی ۵ کیلو و سیصدی....

جنین هفته ۱۰-۱۱ 




نقص مادرزادی مچ دست ....



اثار جرم....در تافت مو...جسم خارجی در.....

نظرات 153 + ارسال نظر
elena جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:09 ق.ظ http://elen.blogsky.com

تافت مو؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خاک بسرمبوی عمو فیلی خیلی نزدیکه دکتر
روزتون مبارک باشه

بلییییییی....
ممنون....

elena جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:23 ق.ظ http://elen.blogsky.com

الهی بچه گناهییییی
الان کاری نمیشه براش کرد؟

اره منم دلم خیلی سوخت
تقریبا کاری نمیشه کرد
می دونی یه نکته ای هست تو علم اطفال
جایی که نقص مادرزادی هست باید دنبال بقیه نقص ها گشت تو اندام داخلی منظورم هست...که امیدوارم نباشه براش....

مریم جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:34 ق.ظ http://soir.blogfa.com

سلام دکتر جان قبل از اینکه متنتون رو بخونم باید بگم اومدم روزتون رو تبریک بگم وبراتون آرزوی موفقیت میکنم...

ممنون دوست عزیز

مریم جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:50 ق.ظ http://soir.blogfa.com

الان خوندم. راستشو بخواین دلم برای این بیمارستان نوشت هاتون تنگ شده بود. دلم برای مامانی که صبور بود ولی بچه اش... سوخت. میشه کاریش کرد مثلا با جراحی زیبایی پروتزی چیزی؟
ادم با این نوشته هاتون دلش میخواد یه سر بیاد این پشت بامو ببینه وبرگرده...

فعلا چیزی نمیشه گفت و کما اینکه این سوال خیلی تخصصی هست و من نمی تونم بهش جواب بدم....
تشریف بیارید...جای قشنگیه.....

فرشته جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:57 ق.ظ http://houdsa.blogfa.com

سلام...
روزتون مبارک....
چقدر جالب مرگ و زندگی و غم و شادی....تمامش تو پستتون بود...
تا حالا جنین اون قدی ندیده بودم...و کماکان دارم فکر میکنم اون خانوم آخری واقعا هیچی دیگه دم دستش نبوده؟ نه واقعا؟

سلام
ممنون...
شایدم بوده و انتخابش این بوده...والا...

سارا کاتوزیان جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:00 ق.ظ http://sazesara.blogfa.com/

سلام
خب یه پست میکس از اومدن فرشته هی تپلی و البته اون کوچولویی که دلمون رو سوزوند و طفلان مسلم و ماجرا اسپری که درباب این مورد اخیر بهتره سکوت اختیار کنم... والا...
و من اگه میخواستم به "نیکلای" چیزی بگم، فکر کنم ترجمه اش از اون بیت "حافظ" هم سخت تر میشد چون میگفتم:
"ای دِل تا کَسی چُو خوم نای وَ جوش
حَلقه ی بَندَگی عِشق نَه کِی وَ گوش"

همراه با آرزوی سلامتی برای همه ی پزشکان، بالاخص خود شما...

سلام
سارا جان خوندن فارسی این شعر به سختی هست حالا بیام ترجمه اش هعم بکنم ...چه شود....

سوگل جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:12 ق.ظ http://farda91.persianblog.ir

یعنی اون چهار نفر عالی بودنا ، احتمالا وضعیت یه سال بعد من وسط راهروهای بیمارستان ...
من بچه ی زیاد تپل دوس ندارم این یکی که دیگه ... بیچاره مادرش چه جوری تونست اخه ...
و در اخر خوشحالم که بعد از این مدت با یه پست عالی برگشتین ، روزتون خیلی خیلی مبارک !

هوم....همذات پنداری کردید پس....
والا چی بگم......
ممنون دوست عزیز ...منم به شما تبریک میگم....

طاها جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:15 ق.ظ http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام بابک عزیز
روزتون مبارک،با این شغلی که شما دارین یه روز تو سال برای بزرگداشتش خیلی کمه...خداقوت
ماشالله به این عظمت...چه غول بچه ای بوده
ایکاش تو سونوگرافی متوجه نقص عضوش می شدن
برا مورد آخرهم بهتره دنبال دوربین بگردم
شاد باشی و سلامت دکتر بابک عزیز

سلام طاها جان
ممنون دوست من....
اره ایکاش...اشتباه دکترش بور که ندید.....
ها ها ها....بازم ممنون دوست خوبم

سهیلا جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:54 ق.ظ http://nanehadi.blogfa.com

روزتون مبارک . مواظب عمو فیلی باشید . دوباره باید کلی دنبالتون بگردیم

یعنی بیشتر از این خود سا ......ن ....سوری؟؟؟؟؟؟
یهو چیزی ننویسم سنگین تر هستش خب.....
ممنون که به فکر وبم هستید...

گاس جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:07 ق.ظ http://landless.blogfa.com

خیلی برای مچ دست اون کوچولو ناراحت شدم.
دکتر وقتی بیمارستان نوشتهای شما را می خوانم ( یادگار از وب قبلیتان) حس می کنم در حال تماشای یه مستند پزشکی هستم...

ممنون گاس عزیز.....

صنم جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:30 ق.ظ http://daftaresanam.persianblog.ir/

سلام خونه نو مبارک روزتون مبارک
من جرات رفتن به ادامه مطلب رو ندارم

سلام
ممنون دوست عزیز....

مستأنه جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:55 ق.ظ http://massi1353.blogfa.com

تولدتون با تأخیر مبارک ، کلی کیف داره ادم ندونه بعد إز فیلترینگ می نویسید یا نه؟بعد اینجا رو پیدا کنه و چند تا پست بخونم پشت سر هم ممنون اقای دکتر اینجا همیشه حالم و خوب می کنه

ممنون دوست عزیز.....خوشحالم که مخاطبی مثل شما دارم

بی نقاب جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:08 ق.ظ http://bineghab.blogsky.com/

سلام و روزتون مبارک
مگه توی روسیه وسایل مصنوعی نیست که اون خانوم از تافت استفاده کرده؟ عجیبه
بیچاره اون مادر و پدری که بچه شون نقص داشت...خیلی دلم سوخت...

سلام
چی بگم والا...حالا ساعت ۴ صبح فروشگاهی باز نبوده و ایشونم نداشته لابد....
دل من سوخت.....

مهتاب جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:30 ق.ظ

روزتون مبارک دکتر خوشحالم که نوشتید

ممنون دوست عزیز

مهتاب جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:32 ق.ظ

راستی حالا که این همه عکس گذاشتید یه عکسم برای چهره زیبای ساشا می گذاشتید من برای اون کنجکاو بودم

ها ها ها.....

مموی عطربرنج جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:33 ب.ظ http://atri.blogsky.com/

وایییییییییی!دکتر دلم ریش شد!
اون نی نی 10-11 هفته چرا سقط شده آخه؟؟؟الهی بمیرم!!

به خاطر کمبور هورمون پروزسترون.....
خدا نکنه....

خدیجه زائر جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:36 ب.ظ http://480209.persianblog.ir

روزتون مبارک گیل مرد خوش قلب ....
چند بار اومدم دلم گرفت از نبودنتون......خدا رو شکر سلامتین.

ممنون خانم زائر عزیز....

هلنا دختری از جنس بهار جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:58 ب.ظ

من عاشق بیمارستان نوشته هاتووونم دیگه با عکس که اصلا داغون میکنه آدمو له له...ااصن یه وضی..اون جنین 11 هفته ای خیلی باحال بووود.....راستیییی روزتون مباااارک....دستو جیغوووو هورا...

ها ها ها ....خوشحالم که خوشتون اومد هلنای عزیز

هلنا دختری از جنس بهار جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:09 ب.ظ

از ﺻﻮﺭﺗﺖ ﻧﻘﺎﺷﻲ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺍﻡ
ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻲ
ﺣﺎﻻ ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﺖ ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺍ ﻣﻴﺒﻴﻨﺪ
ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﻤﻴﺸﮕﻴﺖ
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻱ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ
ﻣﻴﭙﻮﺷﺎﻧﺪ
ﻓﻘﻂ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﻫﻮﺱ ﺑﻮﺳﻴﺪﻧﺖ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻛﻨﻢ...
این هم واسه تشکررررر....

خب الان دلم می خواد بازم تشکر کنم.....

درنا جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:36 ب.ظ http://www.partgahekhoshbakhti.blogfa.com

سلام
روزتون مبارک.
خوشحالم که باز نوشتید.راستی فقط روزهای خاص می نویسید!
همیشه بنویسید....
چقدر برام عکس جنین جالب بود،یعنی ما هم یه زمانی انقدر.....
وای،یعنی به چی فکر میکردیم؟!چی میدیدیم؟
شرمنده ؛من بادیدن این جنین،سوال برام پیش اومده دیگه؟!
همیشه شاد باشید.
باز هم روز پزشک رو تبریک میگم.
البته پزشکی از نوع لطیف وبااحساس.

سلام
ممنون
نه سعی می کنم مرتب بنویسم ولی بعضی وقتها حس نوشتن نیست

لیلی جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:01 ب.ظ

جداً خسته نباشید آقای دکتر! عجب کشیک پر زحمتی داشتید!
از این که بازهم نوشته های زیباتون رو میخونم خیلی خوشحالم. چون غیبتتون دیگه داشت نگران کننده میشد
روزتون رو تبریک میگم و براتون آرزوی سلامتی و موفقیت دارم.
راستی دکتر یه سوال! اگر مشکل مچ دست اون بچه تو سونوگرافی مشخص میشد، فرقی می کرد؟ یعنی به خاطر این نقص ممکنه بچه رو از بین ببرن؟؟!

ممنون دوست خوبم
اره...می شد تو ماه های اول سقط انجام بدن....

وانی جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:16 ب.ظ

با دیدن عکس همیشه سوپرایز می شم بهتر تجسم می کنم و هی موقع خوندن ازتون تشکر می کنم.. دلم برای آرشیوتون تنگ شده.. تبریک ویژه ی منو بپذیرید

ممنون دوست عزیز....

طهمورث جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:18 ب.ظ

سلام جناب دکتر .روزتون رو تبریک عرض میکنم

سلام
ممنون دوست عزیز...

طـ ـودی جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:07 ب.ظ

روزتون مبارکــ


من هم دنیا که اومدم 4کیلو و 800بودم!! (اگه درست یادم مونده باشه از حرفای مامان) منم غولچه به حساب میومدم یعنی؟

ممنون....
ها ها ها...طودی جان شما فرشته کمی سنگین وزن بودید دوست من...

لاله جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:33 ب.ظ

سلام دکتر روزتون مبارک دلم برا نوشته هاتون خیلی تنگ شده بود خوب شد که برگشتید
راستی دکتر اگرنقص مادر زادی زودتر تشخیص داده میشد چکار میتونستند بکنن؟

سلام
ممنون دوست عزیز
اره اگه تو هفته ۱۱ که سونو داده بود تشخیص می دادن می شد سقط کنه مادرش....

پونی جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:37 ب.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

عالی بود دکتر این پستت

در بین اون همه فشار و سختی کار فکر کنم اجسام خارجی ها اشانتیون و زنگ تفریح ماجرا محسوب بشن

داشتن فرزند آنقدر شیرینه و بچه اونقدر عزیزه که حتی یک دست از ته هم نداشته باشه باز هم بچه آدم شیرین و خواستنیه
ایشاللا بقیه بدنش خصوصا هوش و حواسش کامل و سالم باشه


روز پزشک رو بهت شاد باش میگم

ممنون دکتر عزیز....
موافقم.....

شگوره جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:55 ب.ظ http://asal2563.blogfa.com/

سلام . من رو یادتون میاد ؟ یه بار بنا به درخواست یکی از دوستان من رو ویزیت کردید به صورت وبلاگی ؟
بیمارستان نوشت هاتون رو خیلی دوست دارم و وقتی وب قبلیتون از دست رفت خیلی دلم سوخت برای اون همه آرشیو . ولی خوشحالم که بازهم مینویسید .
چقدر دلم برای مادر اون جنین 10 هفته ای سوخت .
اون بچه ای که دستش مشکل داشت فقط یه دستش اینطوره یا هر دو تا ؟
در مورد اون مورد آخر هم فقط میتونم بگم وایییی خیلی بده که کارش به بیمارستان کشیده چه خجالتی کشیده بنده خدا !!!!!!
راستی منم الان توی بخش زایمان دارم کارورزی میگذرونم نوزاد تپل داریم و نوزاد کم وزن ولی انگار به نظرم کم وزن ها ناز نازی ترن !! تپل ها اون ظرافت نوزاد رو ندارن انگار .
من امیدوارم جوجه من بیشتر از 3500 نباشه . البته که سالم هم باشه !

سلام
بله یادم هست....
فقط یه دست اینطوریه...
اره خیلی خجالت کشید بنده خدا....
امیدوارم فرشته تون سالم سالم باشه....

venus جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:55 ب.ظ

rozetoon mobarak Dr jan, omidvaram be hame arezoo hat dar zamine reshte karit beresi, mamnon az poste jaleb o kameletoon! vay in nini haye shoma chera inghade topol mopolan, age ona nini hastan pass male ma chian!!!! delamam baraye maman o babaye on pesar kocholo ham kheili sokht [:S001 omidvaram moshkele bozorgtari nadashte bashe

ممنون دوست عزیز
منم امیدوارم....

آبگینه جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:17 ب.ظ http://abginehman.blogfa.com

روزتون مبارک
وااای با خوندنه هر پاراگراف نفسم بند اومد. هر روز چه کارای خطرناکی باید بکنید

ممنون دوست عزیز

رویا جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:35 ب.ظ http://delneveshtehayeman4u.blogfa.com/

سلام .خوبین؟ خسته نباشین از این همه اتفاق و ماجرا.. سه شهریور کنسرت استاد ناظری خواهیم بود.به یادتون می افتم با این پست ..

سلام
ممنون
چه خوب حتما جای منو خالی کنید

رویا جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:37 ب.ظ http://delneveshtehayeman4u.blogfa.com/

راستی روزتون مبارک..

ممنون دوست عزیز

قاصدک جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:43 ب.ظ

روزتون مبارک دکتر جان
براتون بهترین ها رو آرزو دارم

ممنون دوست عزیز...

مامان جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:01 ب.ظ http://namopa.blogfa.com

چو بیمار از شفا سرمست گردد / طبیب از فرط شادی مست گردد /خدا شافی و این خود افتخاری است / که دستی با خدا همدست گردد
روزتان مبارک ........موفق و شاد باشید .........

ممنون دوست عزیز....

فیروزه جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:20 ب.ظ http://fsodaei.blogfa.com

چرا من نمی تونم عکس ها رو ببینم ؟

نمی دونم والا

mili جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:41 ب.ظ

سلام!
- دکتر بابک عزیز روزتون مبارک!
- چه خوب که بعد این همه مدت نوشتید اون هم بیمارستان نوشت! (بابا دلمون تنگ شده بود)
- چه دختر تُپُلوی عجولی!
- چه دانشجوهای پیگیری و طفلکی خانومی که سقط داشت.
- مگه اونجا سونوگرافی های غربالگری نیست که متوجه نقص نشدند؟ ایران الان اجباری، 2 تا تو سه ماهه اول و دوم، یکی هم ماه 8 و 9 که وضعیت جنین و زمان تولد رو مشخص میکنه
- در مورد آخر هم که

سلام
ممنون.....
چرا دوست عزیز اینجا هم اجباری هست ولی در علم طب همیشه باید چند درصدی رو هم برای اشتباه انسانی در نظر گرفت

رعنا جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:57 ب.ظ

سلام آقای دکتر

روزتون مبارک

هنوز این پست رو نخوندم البته
برای پست قبل خیلی وقت پیش کامنت گذاشته بودم و نگران بودم از به روز نکردن وبلاگ و تایید نکردن کامتها
انگار بلاگ اسکای قورت داده کامنتم رو

با این حال خوشحالم که باز هم نوشتین.

امیدوارم همیشه سالم و سرحال و شاداب باشین.

برم پست رو بخونم

سلام ممنون رعنای عزیز
من همه رو تایید کردم
ممنون که به یادم بودید

رعنا شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:13 ق.ظ

دوباره سلام

وقتی تلاش شما رو می بینم برای زایمان طبیعی و تلاش!! پزشکای اینجا رو برای سزارین راستش متاسف میشم ..


دلم برای نی نی اکسانا سوخت .. مگه این چیزها توی سونوگرافی معلوم نمیشه؟

عکس جنین رو سعی کردم رد کنم ... واقعا به این نتیجه میرسم اصلا به درد رشته پزشکی نمی خورم. دل دیدنش رو نداشتم ..

عکس آخر هم فقط به افق خیره میشم!!

نوشته هاتون بی نظیرن آقای دکتر
به فکر چاپشون افتادین؟

سلام
ممنون رعنای عزیز
همینطوری عمو فیلی میاد سراغم وای به حال چاپش
در ضمن همه ارشیوم رو از دست دادم

گلدونه شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:02 ق.ظ http://tondokhond.persianblog.ir/

روزت مبارک دکتر جان
چقدر بابت اون نقص عضو مادرزادی ناراحت شدم. خیلی گنا داره بچه کوچولو

ممنون دوست عزیز

مریم شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:33 ق.ظ

روزتون مباااااارک... امیدوارم همیشه موفق باشید...
در مورد اون بچه خیلیییی دلم به درد اومد... امیدوارم بشه براش کاری کرد و نقص دیگه ای نداشته باشه...
از این که عکس های موارد رو گذاشتید خیلی ممنون..
فقط اگر عکس ساشا رو هم بذارید خیلی عاااالی میشه...

ممنون دوست من....
هوم.....برای عکسش اول باید ازش اجازه بگیرم....

فیونا شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:58 ق.ظ

سلام آقای دکتر
روز پزشک مبارک. امیدوارم همیشه سلامت و موفق باشید.

سلام
ممنون دوست من....

ارام مامان علی شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:22 ق.ظ

سلام دکترجان.مثل همه ی بیمارستان نوشته هاتون زیبا بود.عکس جنین جالب بود نمیدونستم توی10-11هفته جنین کامله منظورم اینه که کاملا شبیه یه بچه ست.برای مچ دست نی نی خیلی ناراحت شدم و اشک ریختم ایشالا مشکل دیگه ای نداشته باشه.
ممنون که از طریق قلم زیباتون ما رو تو تجربه هاتون سهیم میکنید.
ایشالا همیشه عمو فیلی ازتون دور باشه.

ممنون دوست عزیز

آلما شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:05 ق.ظ

دلمان بسی برای بیمارستان نوشت هایتان تنگ شده بود
روزتون مبارک......

ممنون الما جان.....

آزاده شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:41 ق.ظ

بابک جان روز پزشک با یک روز تاخیر مبارک باشه . بهترینها رو برات آرزو دارم هم در زندگی خصوصی و هم در شغل شریف پزشکی. شاد و سلامت باشی انشاء‌اله.
من هم بی صبرانه منتظر آپ کردنت مخصوصا یه پست بیمارستان نوشت بودم. ممنون که نوشتی.

ممنون ازاده عزیز.....

ماهنوش شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:10 ب.ظ http://bottom-of-my-heart.persianblog.ir/

ممنون بخاطر عکس های مهیج مخصوصا اون جنین خیلی جالب بود برام .. طفلی اون نقص عضو بنظر من بیشتر از بچه امتحان سختی هست برای پدر و مادر ...
شما که عکس گذاشتید یک عکس هم از اون پشت بومه دوسداشتنی میذاشتید ما هم مستفیض بشیم
راستی روزتون مبارک انشالا همیشه تنتون سلامت باشه و دلتون خوش

ممنون دوست عزیز...

نگاه شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:49 ب.ظ

به به چه عجب! بابا مار و اینقدر منتظر نذارید!
بنابر مشکلاتی که با علم پزشکی دارم جرات رفتن به ادامه مطلب رو ندارم!

سعی می کنم.....

شیوا شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:07 ب.ظ http://sheeva.blogfa.com

آقای دکتر روزتون با یه روز تاخیر مبارک باد

ممنون شیوای عزیز....

هما شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:35 ب.ظ http://ghoos.persianblog.ir

منم با دیدن عکس سق.ت یاد عمو فیلی افتادم و استرس گرفتم نکنه بیاد
خیلی عکس تاثیرگذاری بود این عکسه

چی بگم والا....

maral شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:50 ب.ظ

نمیدونم چرا هیچوقت از علم پزشکی خوشم نیومده شاید برای همچین چیزهای ....
خدا را سپاس که مجبور نیستم در کارم از این وسایل آرایشگاهی دربیارم .....
چقدر این مسائل در دنیا زیاد شده بخاطرنیازهای ازدواجهای دیر هنگام آیاویا نوعی بیماری ؟.
کلا خسته نباشی ....

ممنون مارال عزیز

مموی عطربرنج شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:20 ب.ظ http://atri.blogsky.com/

اگه به خاطر کمبود پرژسترون بوده،چرا دکترش تشخیص نداده که لااقل شیافش رو به مادر بده برای استفاده!
یعنی دکتر نتونسته میزان این هورمون رو درست اندازه گیری کنه که مثلا زودتر به داد بچه برسه؟؟
من یکی دو مورد اینجا دیدم که دکتر شیاف تجویز می کنه دکتر جان!
البته ببخشید تو کارتون دخالت می کنم ها!!آخه برام سوال پیش اومده!

مموی عزیز
دکترش تشخیص درست داده بود موقعی ایشون نزد پزشک اومدن که دیگه کاری نمی شد براشون انجام داد
اگه دو سه هفته زودتر اومده بود با قرص و شیاف می شد بارداری رو نگه داشت...

DR zahra شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:40 ب.ظ

لذت بردم دکتر مثل همیشه ...حال پدر و مادر اون کوچولو رو که نقص مادرزادی داشت رو میفهمم ابجی خودمم نقص مادرزادی داره تو پاش...امیدوارم حال روحی مامان و باباش زودی خوب شه

منم همینطور....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد